رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2021

به دیوانگی بخندیم یا به ادبمندی لبخندی زنیم.

‍ فحش چیست ؟ فحش آن تکواژگزاره‌ای است (Holophrasis) که همهٔ جان آدمی را یکجا بی‌هیچ برش ساختاری زیرنهاد به بیرون پرتاب می‌کند، یا بهتر بگوییم بر سر دیگری می‌کوبد. فحش، این «ناسزای» گهگاه بسیار سزا، 'هیچ' ِ دیگری را در پردهٔ توانفرمایی نره‌اینش می‌آشکارد.  فحاش، همچون سوداپریش (ملانکولیک) نگاه بر راستینه‌ای دوخته است که جهان وانمودها پشت پردهٔ 'واقعیت' و 'ادبمندی' پنهان می‌کنند.  فحاش، همچون دیدزن نگاه‌کام (voyeur)، در پی بیرون کشیدن و آشکاردن خویشین‌ترین بخش دیگری است،  تا بلکه دلهره‌اش را برانگیزد،  آنهم در کِردی (Act) که نشان از در-ماندگی سخن دارد. بدینگونه می‌بینیم که پیوندی است میان 'دیوانگی' و فحاشی.  با ماست که در روزگار وانمودگری، به دیوانگی بخندیم یا به ادبمندی لبخندی زنیم.

مناجات نامه، اما يه کم امروزی‌تر

خدایا، خیلی دلم می‌خواد بدونم چی فکر می‌کنی در مورد اون گروه آدم‌هایی که روزی چندین بار جلوت دولا و راست می‌شن و می‌گن: - «الحمد لله رب العالمين‏» (ثنا مخصوص خداوندى است كه پرورش دهنده همه موجودات است) - «و ما فيهن و ما بينهن و رب العرش العظيم‏»، (پروردگار هر چيزى است كه در آسمان‌ها و زمين‌ها و مابين  آن‌هاست و پروردگار عرش بزرگ است) - «سبحان ربى الاعلى و بحمده‏» (پروردگار من كه از همه كس بالاتر مى‏باشد از هر عيب و نقصى پاك و منزه است و من مشغول ستايش او هستم) ولی بعدش بدون هیچ تامل و فکری درباره کلماتی که به زبون آورده‌ان، فرمان به تخریب همین موجوداتی می‌دن که تو رو خالق‌شون می‌دونن و به خاطر خلق‌شون تو رو قادر متعال می‌دونن و به زبون ستایشت می‌کنن و لابد بابت این کلماتی که برات ردیف می‌کنن منتظر سند منگوله‌دار برج‌های سر به فلک کشیده در بهشتت هم هستن؛ واقعا چی راجع‌به‌شون فکر می‌کنی؟ من نمی دونم تو چه حسی به این گروه از مخلوقاتت داری، ولی اگه من جای تو بودم تبدیلشون می‌کردم به یه درخت و بعد آتیششون می‌زدم و به جاشون یه لوله گاز رد می‌کردم، یا توی پائین دست یه سد می‌زدم که ذره ذر

بن بست

هرگز نباید خودتو برای کسی توضیح بدی. اگه علاقمند بود خودش نگاهت می‌کرد و می‌شناختت و درکت می‌کرد اگه تا الان تو رو نشناخته برای اینه که واسش اهمیت نداشتی. با توضیح دادن فقط وقت و اعصابتو حروم می‌کنی و دچار این توهم می‌شی که طرفت تو رو شناخته  از این ببعد درکت می‌کنه و کلام مشترک پیدا می‌کنین؛ بعدش که می‌بینی همون آش و همون کاسه است بیشتر می‌خوره توی ذوقت.  از همه بدتر هم اینه که این اشتباه رو درباره اطرافیانت بکنی. دق مرگت می‌کنن. نیاز به شناخته شدن و درک شدن رو باید در خودت بکشی. نیاز به اینکه واقعیت خودتو ببینن و دوست داشته باشن نه موجود طرف قراردادهای شناسنامه ای رو. اگه حرف هاتو روی دیوار بنویسی شاید یه روزی کسی بیاد و بخونه که بفهمه... حتی اگه خیلی دیر باشه. تنها جایی که حرف زدن درباره خودت درسته توی مطب روان شناسه.

روزمرگی

همه آدمها از روزمرگی خسته ان. حداقل اینجوری اظهار می کنن. فکر می کنن زندگی باید تنوع داشته باشه. به نظر همه تظاهر کار بدیه و جالب نیست. همینطور دروغ گفتن؛ به دیگری و به خود. ولی در عمل خیلی ها از اینکه تو خودت باشی خوششون نمیاد. وقتی خودت هستی و تن به کلیشه ها و تابوها نمی دی و سعی نمی کنی مثل دیگران فکر کنی، بپوشی، بخوری و رفتار کنی مستقیم یا غیرمستقیم محکومت می کنن. دلشون می خواد تو هم مثل همه چیز خاکستری باشی و خنثی. حتی یکی از اون بازی های روانی مندرس رو به کار می گیرن برای تحت فشار قرار دادن تو که خودت نباشی و بهت می گن تو می خوای با این کارات جلب توجه کنی! تو دوست داری بگی با بقیه فرق داری. تو ... این رفتارها روی من که تاثیری نداره چون تکلیفم با خودم روشنه. آدمها دو گروهن. اونهایی که می فهمن و اونهایی که نمی فهمن. اونهایی که می فهمن که خوب می فهمن، اونهایی که نمی فهمن هم مشکل خودشونه و من نگران نیستم چی فکر کنن و بگن. برای من اهمیت و وزنی ندارن. ولی این تناقض رو درک نمی کنم که هی از روزمرگی می نالن و بعد با تمام وجود کلیشه ها رو حفظ می کنن. واقعا عقلشون کم نیست؟ چرا از اینکه خ

می‌خارد

یک روز کتابی می‌نویسم با عنوان «ذهنم می‌خارد» یا «مغزم می‌خارد» . اولی کمی فلسفی‌ست و به شناسنامه‌ی من نمی‌خورد. دومی هم کمی طنز است و با اخلاق گند من سازگار نیست. تازه «خارش» در ادبیات ما کمی بار اروتیک دارد و حتما ممیزی یک خاکی به سرش می‌ریزد. چه کاریست اصلا نوشتن کتابی که انتخاب اسمش برایم معضلی‌ست! منصرف شدم .

چرا بچه‌ ها بد‌ زبان می شوند؟

چرا بچه ها بدزبان می شوند؟ بدزبانی و فحش دادن فقط از طریق آموزش و مواجه شدن با این اتفاق در کودکان ایجاد می‌شود. یعنی فرزند شما در موقعیت بدزبانی قرار گرفته و استفاده از لغات و کلمات زشت یا انواع و اقسام فحش‌ها را از زبان فرد دیگری آموخته است. موقعیت بدزبانی می‌تواند شامل یک سریال تلویزیونی باشد که مناسب پدر و مادر است نه کودک یا اینکه ممکن است دوستی در مهد این کار را انجام داده و ... البته بدزبانی فقط شامل فحش دادن نمی‌شود و مواردی مثل صدا زدن بزرگترها با اسم کوچک، تهدید کردن، طعنه زدن، گستاخی و فریاد زدن به جای آرام صحبت کردن را هم باید در گروه بدزبانی قرار داد. 1 - الگوی خوبی باشید اگر دوست ندارید فرزندتان با فریاد حرف بزند خودتان هم نباید در برابر او و دیگران، چنین رفتاری داشته باشید. به جای اینکه هر بار وقتی کسی چیزی به فرزندتان می‌دهد به او بگویید: «یادت رفت تشکر کنی»، خودتان الگوی این رفتار پسندیده برای بچه باشید. وقتی کار کوچکی برایتان انجام می‌دهد از او تشکر کنید یا اگر می‌خواهید دختر یا پسر کوچولو استفاده از کلمه جادویی لطفا را یاد بگیرد، خودتان آنقدر این کلمه را در صحبت

نظم نفرت انگیز

تخت خوابی که بعد از بیدار شدن خیلی هم نامرتب نیست، نشان از تنهایی دارد. تخت خوابی که نشانی از عشق‌بازی شبانه ندارد

خيلي فارنهايت زير صفر

می‌خوام بخوابم، اما كجاست شب؟ می‌خوام لخت بشم، اما اينجا «خيلي فارنهايت زير صفره» همه قيد ِ تكثيرِ نسل رو زدن چون اول بايد جرأت لخت شدن رو داشته باشی! نسل ما داره منقرض می‌شه، چون نمی‌تونيم لباس از تن دربياريم!

عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی

ادم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند... در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته در یک لحظه‌ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده در یک لحظه‌ی حساس حضور ما، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده‌اند آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته‌اند آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند آدم‌ها در واقع مجذوب ما می‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که "عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر می‌کرده‌اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده‌اند این عشق واقعی‌‌ست؟

جای زخم

در زندگی زخم‌هایی است، مثل بلند شدن پوست پشت ناخن. اگر پوست را جدا نکنی، به جایی گیر می‌کند و می‌سوزاند.نمی‌کشد، نابود نمی‌کند، ولی کلافه ات میکند. هربار گوشه‌های چشمت را مچاله می‌کند. اما اگر جدا کنی ،شاید هی کش بیاید و زخمی بزرگتر شود. به هر حال موقع کندنش چه کوچک باشد و چه بزرگ سوزش و دردش را تحمیل می‌کند. انگار می‌گوید حالا که می‌خواهی از شر من خلاص شوی بگذار کام‌ات را کمی تلخ کنم. ولی باید کند ولو به بهای ماندن جایش. شاید جای زخم، درد زخم را به یادت آورد ولی گاهی هم می‌خنداندت. به حماقت خود برای ثبت زخمی که هرگز ارزش خوردنش را نداشت.

نوع جدیدی از ابراز احساسات

چگونه می‎شود دو نفر عاشق هم باشند و یکی به دیگری بگوید «حیوون» و آن دیگری وا برود از شادی شنیدن این حرف؟! و جواب بشنود: عاشقتم آشغال! یک وقت‌هایی آدم از سر غلیان احساساتش ممکن است کلمات غیر متعارفی به کار ببرد؛ مثل «بی‌شرف»، «لعنتی»، «دیوونه» و از این دست. اما اینها کلماتی لزوما با بار منفی نیست.  در اشعار شعرای قدیم ما هم گاهی دیده شده که در سرزنش کردن معشوق با واژه‌های نه چندان مرسوم زبان به سخن گشوده‌اند، اما نه برای اهانت، بلکه نوعی گلایه همراه با ابراز وفاداری به عشق. ولی می‌بینیم نوع جدیدی از ابراز احساسات به کار برده می‌شود که به نظر می‌رسد کم کم حرمت‌ها را می‌درد و دیگر چیزی از عشق باقی نمی‌گذارد. از زن و شوهر، عاشق و معشوق نزدیکتر به هم نداریم اما بین این‌ها هم پرده‌هایی هست که هرگز نباید دریده شود. حتی به بهانه‌ی ابراز احساسات. اصلا وسوسه عشق و وجود عشق یعنی سیراب نشدن.سیراب که بشوی میروی. آن پرده‌ها نمیگذارند سیراب بشوی و همیشه باعث بکر ماندن چیزهایی می‌‌شود که نباید کشف شود.نباید دیده شود. سرزمینی که همه جای‌اش کشف شده باشد  لذت و هیجانی ندارد. روزی که انسان برای ه

تنهایی

  وقتی همیشه در جایی خلوت و به تنهایی زندگی کرده‌ای، به احتمال خیلی زیاد تنهایی را کشف نکرده‌ای. اینکه تنهایی را در تنهایی باید کشف کرد حرف بیهوده‌ایست. آن وقت‌ها فکر میکردی این همه‌ی واقعیت است و چیز عجیبی هم نیست. وقتی می‌روی به شهری شلوغ و پر سر و صدا، به شهری که نمی‌شود در خیابانهایش قدم زد و تنه‌ات به تنه‌ی کسی نخورد، شهری که حتی وقت خواب، بیرون اتاق تو خیلی‌ها هنوز بیدارند، وقتی سهم تو در بین تمام این هیاهوها همان است که در خلوت داشتی، تازه واقعیت موجود را درک می‌کنی. می‌فهمی یک عمر را به تنهایی سر کرده‌ای ولی خیال می‌کردی زندگی همان است. حالا که در میان این همه هیاهو هنوز خودت هستی و خودت، تنهایی را با تک تک سلول‌هایت درک میکنی. ولوله‌ی بیرون، تو ِ تنها را مثل یک قوطی کنسرو مچاله می‌کند. یک روز هم اگر این قوطی را صاف کنی، هرگز مثل روز اولش نمی‌شود. همیشه باید حالت دومی پیش بیاید تا درک کنی حالت اولی هم وجود داشته. درک می‌کنی دنیا همیشه همان دنیای تو نبوده؛ شکل دیگری از آن هم هست. آن بیرون؛ بیرون از دنیای تو، چیزهایی هست که همیشه تلاش می‌کنند به تو بفهمانند سالها در اشتباه بودی.

Run for your life

  مگر می‌توانستم چیزی را تغییر بدهم؟ جهان یک تردمیل بزرگ است. ما نمی‌رویم، نمی‌رسیم، فقط می‌دویم. و این خیلی غم‌انگیز است. چون اگر هم ندوی ممکن است بی‌افتی و دندان‌هایت خرد و خمیر شود و بقیه اعضای بدنت هم به دنبالش. همه ما قهرمانیم. یک جورِ گلادیاتور مانندی قهرمانیم. توی قفس شیرها می‌جنگیم و در هر لحظه گریختن از مرگ و گاهی هم شرافتی اغوا کننده به کمک آدرنالین! خون را انتهایی‌ترین مویرگ‌های بدن قدرت‌مندانه پمپاژ می‌کند تا کمی بیشتر دوام بیاوریم. ولی در نهایت به پله بالاتری نمی‌رویم. این که سربازها وزیر می‌شوند فقط توی آن صفحه چهارخانه سیاه و سفید است. در واقعیتِ زندگی هیچ سربازی که یک خانه سفید و بعد یک خانه سیاه جلو رفته وزیر نمی‌شود. زندگی یک سیستم منطقی دارد. آن هم «انتخاب طبیعی»ست. قوی‌ترها انتخاب می‌شوند و ضعیف‌ترها باید بروند کشکشان را بسابند. و تو انتخاب نمی‌کنی که گلادیاتور باشی یا شاه یا تماشاچی. تو فقط باید روی تردمیل خودت خوب بدوی.

دنیای بدون بدیهیات

چیزهای بدیهی در دنیا چقدر غریب‌اند.چقدر کم به چشم می‌آیند.هرچه بدیهی‌تر می‌شوند،اگر نگوئیم که اصلا به چشم نمی‌آیند، ولی یقیناً کمتر دیده می‌شوند. مهربانی از صفاتی‌ست که خوب بودنش امری بدیهی‌ست.بدیهی‌ها تا هستند، عادی می‌شوند.بودنشان بدون آنکه داد و فریاد کنند برای ما حیاتی‌ست. بدیهی‌ها خیلی مظلومند.وقتی هستند مورد ستایش نیستند و فقط وقتی به یادشان می‌افتیم که نباشند. هیچ‌وقت مراقبشان نیستیم. نیکی و مهربانی به دیگران باید همیشگی باشد، اما همیشگی بودنشان باعث عادی شدنشان می‌شود. وقتی زنی به مردی یا بر عکس، همیشه محبت می‌کند و آن دیگری قدر نمیداند، می‌دانید دلیلش چیست؟ دلیلش آن است که از ابتدا بوده و آن دیگری تصور کرده این خصلت همه جا هست و همه آدمها آنرا در قبال دیگران بروز می‌دهند.همین می‌شود که محبت کردن امری عادی می‌شود . عادی همیشه کم اهمیت می‌نماید! می‌شود مثل راه رفتن.مثلا بگوئیم کسی که پا دارد پس راه هم باید برود.یا حتما باید بدود. اما روزی که امور بدیهی‌ها در دسترس نباشند، خلاء بزرگی در زندگی ایجاد می‌کنند.شاید هرکسی این نوشته را بخواند بگوید؛ خب اینکه خیلی بدیهی‌ست.همه

حقوق بشر

آزادی؟ حقوق بشر؟ انسانیت؟ کجا دنبال این چیزها می گردی؟ در سطح کلان جامعه و جهان؟ بی‌خود نگرد، داری اشتباهی می‌گردی. برگرد بیا این ور، بیا نزدیک، نزدیک تر، از اینترنت بیا بیرون، تلویزیون رو خاموش کن، کتاب‌های روشنفکران جهان رو به کتابخونه‌ات برگردون، به هیچ دوستی هم تلفن نکن، بیا بنشین توی اتاقت، توی خلوت خودت، به پوستر "چه" هم زل نزن، برگرد به بدن خودت، فکرت رو از هر چیزی جز بیست و چهار ساعت اخیر خودت جدا کن، فقط به خودت فکر کن و ابتدایی ترین روابطت، خودت با خودت، خودت با افراد خانواده‌ات... بوی انسانیت می‌اد؟ از آزادی چه خبر؟ کدوم اصل حقوق بشر هنوز له نشده؟ آیا صبح تا شب یقه‌ات رو برای مظلومان جهان جر می‌دی اما خودت با نهایت بی‌رحمی و دیکتاتوری داری با خودت و نزدیکانت رفتار می‌کنی؟ آیا صبح تا شب در حال بازی روانی هستی؟ بازی می‌دی و بازی می‌خوری؟ روابطت بر اساس رابطه بالغ - بالغ شکل می‌گیره یا والد - کودک؟ آیا هنوز هم نگرانی که خاله و عمه و عمو و همسایه چه فکری درباره تو می‌کنند و توی روت یا پشت سرت چی می‌گن؟ تو اسیرترین اسیر دنیایی، تو رو چه به آزادی؟ برو اول بفهم آزادی چیه

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

وقتی همه نگران شکستن دل‌هاشان و خش برداشتن غرورشان هستند، در سرزمینی که مردمانش همه سپر به دست از کنارم می‌گذرند، به چه کسی بگویم بیا و بر تنم زخمی بزن. *عنوان از سعدی
..ضمن تاکید دوباره بر سه منبع و سه جزء از عمل و پراتیک انسانی یعنی دانش، فرهنگ و هستی اجتماعی، اشاره من در این مکان به استقلال هریک از این اجزاء و بظور مشخص بر استقلال پراتیک اجتماعی از دو پراتیک دیگر یعنی دانش و فرهنگ است. در نشان دادن این که پراتیک اجتماعی انسان از حوره های علمی و فکری و هنری مجزا است از جانب من به ویژه چه تلاش هایی که صورت پذیر نشده است. یکی از نمود گاه های سلطه جریانات علمی- آکادمیک، و جریانات فکری - فلسفی و.. بر حوزه عمل اجتماعی مباحثی است که حول تمایز میان آزادی عقاید، ادیان، افکار از یک سو و از سوی دیگر آزادی سیاسی و کلا آزادی در حیطه اجتماعی مطرح است. ما می دانیم آزادی که در حیطه علم و دانش و یا در حوزه های هنری و فرهنگی مطرح اند از مطلقیتی برخوردارند که چنین آزادی ها در حوزه اجتماعی و سیاسی از آن برخوردار نیستند. حیطه های علمی و فرهنگی در واقع حیطه های از دولت آزاد می باشند. Free of State دولت یا استیت که محصول جامعه مدنی است و شاخص مدنیت در واقع یعنی محدود کردن آزادی انسان. دولت که پدیده اجتماعی است در حیطه های علمی و فرهنگی موضوعیت ندارد. اعمال دولت د

پدبده زشت مردان خیابانی

 ‏ديگه اصلا فرق نمی‌کنه چندساله شونه، چه شکل و شمايلی دارند، از چه طبقه و قومی و قبيله‌ای هستند. لحظه به لحظه به تعدادشون افزوده می‌شه. ‏الان ديگه کافيه يک دقيقه (بدون اغراق) کنار خيابون منتظر تاکسی باشين تا هرچی ماشين مدل بالا و لگن از جلوتون رد می‌شه در کمال خونسردی ‏جلوی پاتون ترمز کنه و منتظر بشه تا سوار بشين.  جالب هم اينجاست که وقتی سوار نمی‌شين و تحويل نمی‌گيرين خيلی هم تعجب می‌کنند و بهشون برمی‌خوره. ‏خدا به بعضی از مردای ايرونی هرچی نداده اعتماد به نفس رو داده، که اعتماد به نفس بدون پشتوانه هم ميشه توهم!

جذام تنهایی

  از دوستت‌دارم‌ها جان به در برده‌ام. مثل زنی که در قبرستان زندگی می‌کند و هرگز به شهر باز نخواهد گشت. من دندان عقلم را نه، دندان عشقم را کشیده‌ام. و از لذت‌ها مثل راهبه‌ای پرهیزکار نه، مثل شراب‌خواری توبه کرده، دست کشیده‌ام. من گرچه چیزی برای از دست دادن ندارم و شکستن را و خرد شدن را زنده مانده‌ام، ولی قلبم را مثل خرده‌های قاب عکسی عزیز که ته کمد پنهان می‌کنی از جلوی چشم برداشته‌ام، برای اینکه خردتر نشود نه، برای اینکه از خاطر ببرم. برای اینکه از خاطر ببری. من تمام شده‌ام. زیر نقاب من یک چهره نیست. یک زخم خورنده است. جذام تنهایی.

بزدل

جنگیدن با بزدلا [حتی دوستی باهاشون] همیشه مثل تخته بازی کردن با آدمای ناشی میمونه احتمال باختنت هزار برابر میشه، چون انقدر حماقتشون رو بهت میچسبونن که تو شمشیرتو تو شیکم خودت فرو میکنی !

توضيحی ضروری پيرامون درجه هوش مخلوقات خدا.

دوتا صفت هست که وقتی بهم نسبت می‌دن دلم می‌خواد طرفو از گوشاش آويزون کنم بالای ديگ روغن زيتون جوشان! اوليش «مرد»ه که ديگه فکر می‌کنم همه می‌دونن چرا...و دوميش «شيطون»! يعنی ديگه از اين دومی کلاس پائين بيارتر خدا نيافريده (البته برای زنها). اين آقايون چون خودشون يکبار از شيطون بازی خوردن فکر می‌کنن ديگه شيطون آخره باهوش‌ها و نقشه بريزهاست در صورتی که در اون قضيه،‌ يعنی هبوط آدم و حوا شيطون فقط نقش يک ابزار رو بازی کرد و مغز متفکر يکی ديگه بود...بعله، ليليت! قهرمان اصلی اين داستان. همسر اول آدم که حاضر نشد حرف زور بشنوه و آدم رو ول کرد رفت، اسم اعظم رو از خدا آموخت و بعد هم که ديد خدا حوا رو برای آدم خلق کرده تصميم گرفت از طريق همين زن به آدم ضربه بزنه و اون نقشه رو کشيد و شيطون رو مامور رسوندن پيام به حوا کرد. شيطون در اينجا فقط نقش يک رسانه رو بازی کرده و البته از حق نگذريم و ناگفته نماند که کمتر از بی.بی.سی هنر به خرج نداد، در جای خودش خيلی کار کرد. خوب حالا شما انصاف بدين، وقتی بهم می‌گن شيطون نبايد بهم بر بخوره؟ يعنی به جای اينکه جايگاه اصلی زن رو درک کنن هی يک نقش دست دوم بهم نسبت

شيرزن، زنی که هرگز دوست داشته نخواهد شد

،شیرزنی که هرگز دوست داشته نخواهد شد. آدمیزاد معمولا نمی تونه روی لبه دیوار راه بره، یا از اون ورش می افته، یا از این ور! تا اونجایی که یادمه احساس تعادل در انسان مربوط بود به گوش میانی و مایعی که توش وجود داره - دست کم نگیرین حافظه رو ها، از زمان دبیرستان یادمه - و اگه حس تعادلمون به هم خورده باید بریم دکتر گوش و حلق و بینی. من وقتی راجع به زن می نویسم، چه وقتی طرفداری می کنم چه وقتی که بهش ایراد می گیرم، فقط و فقط برای اینه که دلم می خواد زنها موجودات موفق تری باشن. گاهی این موفقیت حاصل تغییر فکر و رفتار زنهاست، گاهی هم نتیجه تغییرات اجتماعی و حقوقی. بعضی از زنها هستن که در ظاهر نه تنها ایراد خاصی نمی شه بهشون گرفت، بلکه شاید از نظر خیلی ها الگوی مناسبی هم باشن و مثال زدنی. اون زنهایی رو می گم که خیلی باعرضه و باغیرتن. اونهایی که همه کارهای خونه و شوهر و بچه ها رو می کنن، تازه درس هم می خونن، کار هم می کنن، هر پیش آمد پیش بینی نشده ای رو هم به بهترین شکل رفع و رجوع می کنن. از بیرون که نگاه می کنی خیلی خوبه. می گی به عجب زنی. شیر مادرت حلالت باشه که شیرزن بار آورده. پیش فرضی هم در م

تعیین تکلیف

آدم نباید برای رابطه‌هایش تکلیف تعیین کند. آدم نباید بگذارد چیزی توی دلش فکر بی‌معنی‌ای بکند مثل این که اوه خدای من یک دوست. (خودم یاد بوشوگ افتادم… چه آدم خوبی. می خواد باهام بازی کنه!) آدم باید بگذارد آدم‌ها بیایند کنارش، بروند، بمانند هر چقدر که خواستند. باید فکر کند با هر تکانی که بخورد ممکن است یک رشته را پاره کند. باید حواسش باشد. مخصوصا اگر لذت می‌برد. فکر کنید یک نفر کنارتان نشسته که دارید از بوی ادکلنش مست یا حتی چیزهای دیگر می‌شوید. باید بتمرگید سر جایتان و و با عمیق‌ترین نفس‌ها از عطری که در این لحظه در مشام‌تان است لذت ببرید. از جایتان بلند نشوید. زل نزنید توی چشم‌هایش. نگویید دوستت دارم. چون یک‌هو رویش را می‌کند طرف شما و می‌فهمید چه چهره سنگی و بی‌رحمی دارد. بعد ویران می‌شوید و هی می‌روید توی خیال‌تان بوی عطرش را با بی‌رحمی‌اش تطابق بدهید نمی‌توانید. بِهتان می‌گویم باور کنید یک بیماری شدیدی می‌آورد که مدام برای باز شدن راه تنفس‌تان باید آبغوره بگیرید. و هنوز تحقیقات کافی در این باره انجام نشده که چقدر دوام می‌آورید. آدم طوری رد می‌کند که خودش هم نمی‌فهمد چه هذیان‌هایی می‌

زیبا یکی از صدهزار

زندگی را شبیه یک آلبوم موسیقی میدانم که از صفر تا صدش، ده-دوازده تا قطعه‌ موسیقی بیشتر ندارد. خیلی به ندرت اتفاق می‌افتد که بیش از چهار-پنج قطعه خوب از آب در بیاید؛ و همینطور به ندرت اتفاق می‌افتد که حتی یک قطعه هم خوب در نیاید. همیشه تا آهنگ ماقبل آخر به خودمان می‌گوئیم «این یکی حتما خوب خواهد بود».جز این باشد آخر بدشانسی‌ست. زندگی هم داستانش همین است. هر روز را فردا می‌کنیم، به امید رسیدن به نغمه‌ای دلنشین، به نوایی آرام، به روزهای بهتر. فکر میکنم اصلا مشکلی نیست اگر همه‌ی نغمه‌های زندگی، خوش نوا نباشد. تنها یک ترانه از آن هم زیبا باشد، تا آخر عمر می‌توان آنرا زمزمه کرد. کسی چه می‌داند؛ شاید فردا نوبت آن قطعه‌ی جاودانه باشد. زندگی؛ تنها یک ترانه‌ی زیبا ولی جاودانه می‌خواهد. تنها یکی از صد هزار

بی‌تعصبی

 ۱. بی‌تعصبی کسی که می‌خواهد منتقدانه در مورد چیزی مثل سیاست یا مذهب فکر کند، از تعصب دوری می‌کند. برای این منظور باید قبول کند که ممکن است حق با دیگران باشد و خودش اشتباه فکر می‌کند. ما باید قبول کنیم که ممکن است حق با دیگری باشد و آنها باید تلاش کنند که دلیل ادعای خود را ثابت کنند و اگر اینکار را نکردند، می‌توانیم آن افکار و ادعاها را باطل کرده و حقیقت نپنداریم. ۲- تفاوت گذاشتن بین احساس و منطق حتی اگر دلایل منطقی و تجربی مشخصی برای قبول یک ایده در دست بود، احتمالا دلایل احساسی و روانشناختی هم برای قبول آن داریم، دلایلی که ممکن است خیلی از آن مطلع نباشیم. دلایل احساسی ما برای قبول کردن چیزی ممکن است قابل درک باشد، اما منطق پشت آن باور درست نباشد. ۳- بحث کردن از روی علم نه جهالت از آنجا که همیشه روی اعتقادات‌مان سرمایه گذاری‌های احساسی و روانشناختی می‌کنیم، عجیب نیست که بدون در نظر گرفتن علم و منطق، جلو رفته و از عقایدمان دفاع کنیم. گاهی بعضی افراد با اینکه می‌دانند چیز زیادی در مورد یک موضوع نمی‌دانند، به پشتیبانی از آن بر می‌خیزند. ۴- اصل عدم قطعیت ایده‌هایی هستند که درست‌اند

‏۱۰ نکته برای پسران درباره‌ خشونت جنسی.

از آن‌جا که ۴۴درصد قربانیان تجاوز کمتر از ۱۸ سال سن دارند، گفتگوی صادقانه و دقیق درباره‌ تجاوز به بخشی اساسی از ایجاد دنیایی امن‌تر برای کودکان تبدیل شده است. ما اغلب درباره موضوعاتی چون امنیت و جلوگیری از تجاوز با دختران‌مان صحبت می‌کنیم، اما آیا چنین موضوعات مهمی را با پسران‌مان نیز مطرح می‌کنیم؟ در چه مرحله‌ای باید به این شناخت برسیم که پسران ما نیز می‌توانند قربانیان بالقوه‌ای برای تجاوز باشند؟ کی می‌خواهیم از گذاشتن بار مسئولیت «مورد تجاوز قرار نگرفتن» بر دوش دختران‌مان دست برداریم، و اصرار کردن به پسران‌مان برای تجاوز نکردن به دیگران را آغاز کنیم؟ چه زمانی می‌خواهیم این موضوع را درک کنیم که سکوت و فرارمان از این گفتگوهای دشوار در واقع به فضای شرم و هم‌دستی در جرم کمک می‌کند؟ واقعیت این است که پسران ما نیز می‌توانند قربانی تجاوز باشند. آن‌ها همچنین می‌توانند شاهد تجاوز، معتمد، یا متجاوز باشند. متجاوزان نیز دوستانی دارند و فرزند کسی هستند. خیلی راحت‌ است اگر تصور کنیم تمام متجاوزان افرادی ضد اجتماع یا بخشی کوچک از جمعیت انسان‌ها هستند. اما اطلاعات انبوه و آمارهایی که در اختیار

همین‌طوری که هستی

کسی را دارید که با شنیدن نامش قلب‌تان می‌دود و با فکر کردن به لبخندش نور به دنیای‌تان پاشیده می‌شود؟ کسیکه حتی یک روز ندیدنش لحظه‌هایتان را بیهوده و تلخ و طاقت فرسا می‌کند؟ تصور کنید این عزیز محبوب موهایش خاکستری شده، وقتی می‌خندد چند هاشور عمیق فاصله چشم‌ها و گونه‌هایش را نقاشی می‌کند. فکر کنید چند دقیقه طول می‌کشد تا فاصله اتاق و آشپزخانه را بپیماید و با هن هن و خس خس شیر آب را باز کند و بساط کتری و چای را راه بیندازد. دم دستش پر از قرص‌ها و داروهای مختلف است و بدنش فرتوت و پر از رگ‌های برجسته و لکه‌های تیره و روشن است. یک لحظه با چشم‌های بسته، با همین جزییات بیاوریدش توی تاریکی پشت پلک‌های بسته‌تان. چه حسی به او دارید؟ از تصور این لحظه چه حالی می‌شوید؟ اگر از رسیدن چنین لحظه‌هایی کنار او غرق لذت نمی‌شوید اگر هرگز به مخیله‌تان چنین روزگارانی نرسیده است یا حتی اگر چنین تصویری شما را می‌آزارد کمی راجع به مفهوم جمله‌تان وقت گفتن دوستت دارم فکر کنید شاید هم باید جمله‌تان را به «فعلا دوستت دارم» تغییر بدهید. می‌شود هم زیرکانه گفت «عزیزم من تورو همین طوری که هستی دوست دارم» شاید هم تقصیر ز

مع الاسف

وقتی خودمون رو محدود به یه چهارچوب میکنیم وقتی برای نوشتن، برای خودمون یه قالب ثابت تعیین میکنیم برای اینکه اون قالب رو به ابتذال نکشونیم تنها یک راه داریم کم بنویسیم کم بنویسیم و بیشتر مطالعه و فکر کنیم تا از مضمون کم نیاریم نگیم الان فالوئرامون منتظر ما هستن تا یه نوت بزنیم و بدتر اینکه، فالوئر ها با تشویق های به جا و بی جا، مارو جهت بدن به این سمت که همین رویه رو ادامه بدیم و بس. اینجا ما رسما به یک فاحشه ی نوشتاری بدل میشیم. طوری که فقط به رضایت مشتری(فالوئر) فکر میکنیم. و نه اینکه اصلا راه رو درست میریم یا نه؟ توانایی اینکار رو داریم یا نه؟ مع الاسف این رویه ادامه داره طوری که دیگه میشه رفت زیر خیلی نوشته ها نوشت: فلانی قبول کن دیگه کم کم داری گند میزنی.

مردن مردن است دیگر

 نمی‌دانم چه فرقی می‌کند این که امسال مرده باشی یا ده سال قبل یا حتا ده سال بعد. مردن مردن است و مرده هم مرده . کهنه و نو ندارد که! مرگ نه شراب است که هفت ساله اش بهتر باشد. نه بنایی تاریخی که قدیمی بودنش اعتباری بیشتر ایجاد کند. باز نمی‌دانم چرا باید دل‌خوش باشم به این که نامم را به نکویی برند یا نبرند. پس از مرگم. پس از نبودنم. وقتی کسی قدرم را نمی‌داند تا هستم. آقا_خانم سنگ، سنگ است به خدا! آخر بوسه می‌خواهد چکار؟ وقتی کسی بر رخم بوسه‌ای نمی‌نشاند و به عشقم نمی‌خواند. و می‌شکند. می‌شکند و می‌شکند شیشه دلم را و قدرش را و قدرش را و قدرش را نمی‌داند.

حکایت

روزی شیخ شهر سومپاتزو به مریدان همی   حکایتی نقل فرمودند که؛ روزگارانی بنده‌ای از بندگان خدا که یکی دیگر از بندگان خدا را دوست همی داشت، رو به آن بنده‌ی خدای دومی کرد و گفت؛ ممکن است بعدها وقتی با تو هستم، کسی دیگر را از تو دوست‌تر بدارم! دومی به اولی گفت؛ چرا؟ اولی به دومی عرضه داشت؛ چون همی شاید دیگه! دومی به اولی گفت؛ زکی؛ این چگونه دوست داشتنی است سست بنیاد و همی لنگ در آسمان؟ این چگونه بی‌اخلاقی و بی‌ثباتی‌ست در مهر ورزی‌ست که از کنونش فردایش شبیه شوشول فرنود است؟ پاسخ داد: خب دیگه. هرمون‌های قوی‌تر و برازندگی! دومی به اولی گفت: لامصب این مال و بر رو و ریش و این‌ها چه می‌کند؟ اولی به دومی: می‌کند دیگر. اصلا کنیزی‌اش را خواهم کرد دمادم و می‌شوم همان کشتزاری که مرد هرگونه خواست بر او وارد شود. اصلا شخم بزند. گاو آهن بی‌اندازد و زیر و رو کند مرا. دکی! دومی به اولی: زکی! مریدان که خیره و با دهان‌ها گشاد به شیخ می‌نگریستند و منتظر ادامه‌ی ماوقع بودند ناگهان با تشر شیخ روبرو شدند که : ها؟ چتان است مثل بز مرا نگاه می‌کنید؟ مریدان گفتند: باقیش چی پس یا شیخ؟ گفت همین بس نبود. آدم

خود دوستی

در باب خود دوستی : وقتی از خودخواهی حرف می‌زنیم، از آن به عنوان یک صفت بد یاد می‌کنیم: خودخواهی را تک‌روی و فردگرایی می‌دانیم، نوعی ولع یا عطش ِ نیرومندِ تحمیل خود به دیگران که از آن‌ها می‌دزدد و ارزش‌های‌شان را از ایشان می‌گیرد؛ می‌توان آن را بیمارگونه نامید، خودخواهی به معنای خودپرستی. ولی خودخواهی ِ دیگری هم هست که مقدس و آسمانی‌ست، ولی همه‌کس آن را درک نمی‌کند؛ این عقیده از آغاز قرون وسطی در میان ما مُرده است. ما معتقدیم وقتی کسی در خود فرومی‌رود، وقتی اجازه نمی‌دهد دیگر مردمان از او استفاده کنند، بیمار شده یا به شدت خودپرست و از خود راضی است. این برداشت از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد که مسیحیتِ متأخر به نخستین آموزه‌های مسیح باور دارد: «همسایه‌ات را دوست بدار» و به آموزه‌ی راستین مسیح که گفته «همسایه‌ات را مانند خودت دوست بدار» هیچ اشاره‌ای نمی‌کند. ولی اگر خودتان را دوست نداشته باشید، چطور می‌توانید دیگری را دوست بدارید؟ کاسه‌ی گدایی‌تان را نزد او می‌برید و او چاره‌ای جز بخشیدن ندارد. در حالی که اگر خود را دوست بدارید، غنی و مهربان می‌شوید و چنان از این ثروت لبریز می‌گردید که می‌

خیانت

حالا فکر کرده ایددرصدِ خیانت‌پذیری شما چقدر است؟ یعنی پیرامون‌تان چند نفر هستند که می‌توانند به شما خیانت کنند وشما تحمل کنید؟ اصولا خیانت‌خورتان ملس شده است؟ از نمره صد، به میزان خیانت‌پذیری خودتان، چند می‌دهید؟ ..هر چه نمره بالاتری بدهید آدم مهمتر وپوست کلفت تری هستید..حالا اینکه این مهم بودنتان اصولا چیز خوبیست یا نه و مثل هزار چیز دیگر این زندگی اصلا بدرد میخورد یانه..زیاد اهمیت ندارد و فعلا موضوع بحث ما نیست ...خب بر عکس.. تا حالا کلاهتان را قاضی کرده اید که درصد خیانت کردنتان چطور است.؟ توانسته اید به وجدان درد بعد از ارتکابش راحت فائق شوید ؟ و اصولا تا کجای کار و پای کدام منافع حاضرید به اطرافیانتان خیانت کنید...به این یکی نمیگویم نمره بدهید چون میدانم هرچقدر که با انصاف و وارسته باشید بازهم نمره واقعی را به خودتان نمیدهید اگر هم بدهید از صد..صد وبیست میدهید چون یک توجیه من درآوردی برایش پیش خودتان ساخته اید.تا خودتان را با آن قانع کنید.. تازه اگر اصل موضوع را منکر نشوید.!! میدانید ..داشتم به این فکر میکردم که در دنیا خیانت تنها چیزیست که نسبی نیست یعنی کم و زیاد ش فرقی ندارد مث

دلتنگی‌هایی که بوی نیاز جنسی می‌دهند؛ همین!

دوستی‌ها و دلتنگی‌هایی که بوی نیاز جنسی می‌دهند؛ همین! نیازهای جنسی و ارتباطش با مسائل عاطفی چیز عجیب و یا مذمومی نیست اما هر کدام از اینها بدون آن دیگری بسیار مذموم است. حتی اگر تماماً عواطف صرف باشد و هیچ بوی مسائل جنسی ندهد. این دو همیشه باید در کنار هم باشند؛ زیرا که هرکدام مکمل آن دیگری است. مطالبی  مثل اینها و مطالب بیشتری هستند که تائید کننده‌ی این موضوع‌اند که عواطف انسانی و عشق در هر شکلی که باشند، چیزی ماورائی نیستند و تنها محصولی تولید شده در کارخانه‌ی ذهن انسان است؛ اما این هم اشکال کار نیست. دنیا با تمام قوانین نوشته و نانوشته‌اش، با تمام مسائل اخلاقی‌اش محصول همان ذهن است. اینکه کسی با ترشحات هورمونی در ذهنش به شما متمایل میشود چیز عجیبی نیست، بلکه چیز عجیب و مذموم آن است که شما در به تمام معنا ابزاری برای تسکین امیال جنسی کسی قرار بگیرید که بعد از آن همه‌ی عواطفش فروکش کند. چیزی که طبیعی‌ست فروش کند میل جنسی‌ست اما میل عاطفی باید سرجای خودش، آن هم قوی باقی بماند. اینها عواطف گذرایی هستند که بوی هم‌آغوشی و هیجانات جنسی میدهند. مشکل دقیقا اینجاست؛ که تمام ابراز عواطف بر

احسنت

احسنت شما هر چقدر هم از رژیم جمهوری اسلامی و این آخوندا بدت بیاد، این واقعیت رو نمی‌تونی‌ کتمان کنی‌ که اینها واقعا در قدرت داری و خر کردن مردم همتا ندارن. این انتخابات یکی‌ از عجیبترین و زیباترین نمونه بازی دادن مردم بود که من فکر نمیکنم سیاست‌مدار‌های هیچ کشور دیگه‌ای بتونن از پسش بر بیان. یک انتخابات فرمایشی که تمامی‌ کاندیداها دستچین شده شخص رهبر هستن. انتخاب شدن یک مأمور امنیتی رژیم که مستقیماً در سرکوب مردم دست داشته. خوشحالی مردم که ما به شخص مورد نظر رهبر رای ندادیم و این انتخابات دهان کجی به خامنه‌ای بود! مثل یک جوک بی‌مزه میمونه که فقط کسی‌ که داره میگه می‌خنده. واقعا که احسنت به اون آخوند مرده خوری که ۳۹ساله قدرت دستشه و حسابی‌ داره سواری‌ میکشه!