رد شدن به محتوای اصلی

بی‌تعصبی

 ۱. بی‌تعصبی


کسی که می‌خواهد منتقدانه در مورد چیزی مثل سیاست یا مذهب فکر کند، از تعصب دوری می‌کند. برای این منظور باید قبول کند که ممکن است حق با دیگران باشد و خودش اشتباه فکر می‌کند. ما باید قبول کنیم که ممکن است حق با دیگری باشد و آنها باید تلاش کنند که دلیل ادعای خود را ثابت کنند و اگر اینکار را نکردند، می‌توانیم آن افکار و ادعاها را باطل کرده و حقیقت نپنداریم.

۲- تفاوت گذاشتن بین احساس و منطق

حتی اگر دلایل منطقی و تجربی مشخصی برای قبول یک ایده در دست بود، احتمالا دلایل احساسی و روانشناختی هم برای قبول آن داریم، دلایلی که ممکن است خیلی از آن مطلع نباشیم. دلایل احساسی ما برای قبول کردن چیزی ممکن است قابل درک باشد، اما منطق پشت آن باور درست نباشد.

۳- بحث کردن از روی علم نه جهالت

از آنجا که همیشه روی اعتقادات‌مان سرمایه گذاری‌های احساسی و روانشناختی می‌کنیم، عجیب نیست که بدون در نظر گرفتن علم و منطق، جلو رفته و از عقایدمان دفاع کنیم. گاهی بعضی افراد با اینکه می‌دانند چیز زیادی در مورد یک موضوع نمی‌دانند، به پشتیبانی از آن بر می‌خیزند.

۴- اصل عدم قطعیت

ایده‌هایی هستند که درست‌اند و ایده‌هایی هم هستند که نادرست‌ند اما واقعیت این است که نمی‌توانیم در مورد درستی اکثر مسائل قطعیت داشته باشیم. وقتی کسی تفکر انتقادی را تمرین می‌کند، باید به یاد داشته باشد که احتمالا فکر او می‌تواند درست باشد نه قطعا.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.