آدم نباید برای رابطههایش تکلیف تعیین کند. آدم نباید بگذارد چیزی توی دلش فکر بیمعنیای بکند مثل این که اوه خدای من یک دوست. (خودم یاد بوشوگ افتادم… چه آدم خوبی. می خواد باهام بازی کنه!) آدم باید بگذارد آدمها بیایند کنارش، بروند، بمانند هر چقدر که خواستند. باید فکر کند با هر تکانی که بخورد ممکن است یک رشته را پاره کند. باید حواسش باشد. مخصوصا اگر لذت میبرد. فکر کنید یک نفر کنارتان نشسته که دارید از بوی ادکلنش مست یا حتی چیزهای دیگر میشوید. باید بتمرگید سر جایتان و و با عمیقترین نفسها از عطری که در این لحظه در مشامتان است لذت ببرید. از جایتان بلند نشوید. زل نزنید توی چشمهایش. نگویید دوستت دارم. چون یکهو رویش را میکند طرف شما و میفهمید چه چهره سنگی و بیرحمی دارد. بعد ویران میشوید و هی میروید توی خیالتان بوی عطرش را با بیرحمیاش تطابق بدهید نمیتوانید. بِهتان میگویم باور کنید یک بیماری شدیدی میآورد که مدام برای باز شدن راه تنفستان باید آبغوره بگیرید. و هنوز تحقیقات کافی در این باره انجام نشده که چقدر دوام میآورید. آدم طوری رد میکند که خودش هم نمیفهمد چه هذیانهایی میگوید. بروید یک دستمال نمدار بگذارید روی پیشانیش بگویید خواب بود عزیزم. چیزی نبود باور کن یک خواب بود. آب بیاورم برایت؟ شاید باورش شود. بعد بلند شود برود زندگیاش را بکند و هی بیاختیار نگوید ای وای، ای وای. و بعد برای مطمئن شدن از باز بودن راه گلویش، آب دهانش را به سختی قورت بدهد بس که بغض دارد.
پ.ن. بله دقیقا همینقدر خراب.