رد شدن به محتوای اصلی

شيرزن، زنی که هرگز دوست داشته نخواهد شد

،شیرزنی که هرگز دوست داشته نخواهد شد.

آدمیزاد معمولا نمی تونه روی لبه دیوار راه بره، یا از اون ورش می افته، یا از این ور! تا اونجایی که یادمه احساس تعادل در انسان مربوط بود به گوش میانی و مایعی که توش وجود داره - دست کم نگیرین حافظه رو ها، از زمان دبیرستان یادمه - و اگه حس تعادلمون به هم خورده باید بریم دکتر گوش و حلق و بینی.

من وقتی راجع به زن می نویسم، چه وقتی طرفداری می کنم چه وقتی که بهش ایراد می گیرم، فقط و فقط برای اینه که دلم می خواد زنها موجودات موفق تری باشن. گاهی این موفقیت حاصل تغییر فکر و رفتار زنهاست، گاهی هم نتیجه تغییرات اجتماعی و حقوقی. بعضی از زنها هستن که در ظاهر نه تنها ایراد خاصی نمی شه بهشون گرفت، بلکه شاید از نظر خیلی ها الگوی مناسبی هم باشن و مثال زدنی. اون زنهایی رو می گم که خیلی باعرضه و باغیرتن. اونهایی که همه کارهای خونه و شوهر و بچه ها رو می کنن، تازه درس هم می خونن، کار هم می کنن، هر پیش آمد پیش بینی نشده ای رو هم به بهترین شکل رفع و رجوع می کنن. از بیرون که نگاه می کنی خیلی خوبه. می گی به عجب زنی. شیر مادرت حلالت باشه که شیرزن بار آورده. پیش فرضی هم در مورد زندگی این زنها وجود داره، که حتما شوهره خیلی دوستش داره و خیلی بهش افتخار می کنه و به به عجب زوج استثنایی و خوشبختی. حتما تعجب می کنین که بشنوین خیلی از این زنها اصلا توی زندگی مشترکشون خوشبخت نیستن. حداقل دو دلیل می تونه داشته باشه این نارضایتی عمیق و شدید. در یه مواردی شوهر از این وضعیت سواستفاده می کنه و با دادن هندوانه های شریف آبادی بزرگ و پوست نازک و شیرین به زیربغل همسر، روز به روز بیشتر از زیر مسئولیت هاش در می ره و رس زن رو می کشه. ولی یه دلیل دیگه که هرچی هم به خانم بگی توی گوشش نمی ره و همچنان فکر می کنه شوهره داره ازش سواستفاده می کنه اینه که غرور مرد خدشه دار شده! مردها دوست دارن زنها بهشون تکیه کنن. براشون خیلی مهمه که بتونن تکیه گاه زن باشن. این با غرورشون نسبت کاملا مستقیم و نزدیک داره. وقتی یه زنی یه تنه خودش به میدون میاد و بدون اینکه از شوهرش چیزی بخواد همه کارها رو انجام می ده، مرد احساس بی ارزش بودن بهش دست می ده. احساس می کنه قدرتش مورد نیاز نیست، یا قابل جایگزینی هست و چیز مهم و باارزشی نیست. کم کم خودشو کنار می کشه. شاید هیچوقت چیزی نگه، شاید حتی خودش هم نفهمه چه اتفاقی براش افتاده، و این حس ناخوشایند یا بی تفاوتی به زندگیش از کجا میاد، ولی دیگه هرگز نمی شه به این مرد مسئولیتی داد. وقتی حس می کنه که توانایی هاش خریداری نداره به شدت منفعل می شه. بعد روزی می رسه که خانم می بره و دیگه نمی کشه مسئولیت های روزافزون زندگی رو به دوش بکشه، تازه به این فکر می افته که پس سهم شوهرم در این کارها چی می شه؟ و چرا اون هیچ کاری نمی کنه؟ ولی اگه تونستین پشت آرنجتون رو با زبون خیس کنین، می تونین این مرد رو هم بیارین وسط میدون و کاری به دوشش بگذارین. درسته که زن باید روی پای خودش بایسته، اما اگه این روحیه خود بسیار توانمندبینی زن باعث بشه نقش های مرد رو هم به عهده بگیره زندگی عاطفیش به شدت با مشکل روبرو می شه، مشکلی که هرگز حاضر نیست بپذیره نتیجه رفتار خودشه؛ تا بهش بگی تقصیر خودته که همه کارها رو کردی، از کوره در می ره و می گه خوب بود صبح تا شب پامو می انداختم رو پام می نشستم پای تلویزیون، شب که می اومد شامش هم حاضر نبود؟؟؟ نه، خوب نبود! ولی شما از حدش گذروندین. شما غرور شریک زندگیتون رو به شدت جریحه دار کردین، حالا درسته که اعتماد به نفس و تجربه و توان بیشتری دارین، اما تا آخر عمر باید حسرت روابط عاطفی خوب و شیرین با همسرتون رو بخورین. زنها باید بدونن که قدرت و جسارتشون رو کجا رو کنن و کجا نکنن. من می گم همه جا ازش استفاده کنید، به جز در برابر مردی که می خواین به عنوان یه زن دوستتون داشته باشه، اگرنه احساس می کنه شما می خواین باهاش رقابت کنین و بجنگین و ازش ببرین و کوچیکش کنین. خیلی وقت ها، خیلی از کارهایی رو که می تونین خودتون به راحتی انجام بدین، حتی اگه شوهرتون وقت نداره، بسپرین به اون. اون ترجیح می ده یه خورده سختی بکشه، اما غرورش لطمه نبینه. ولی یادتون باشه از روز اول اینکار رو بکنین، نه اینکه بیست سال همه کارها رو مثل بولدوز انجام بدین، بعد یه دفعه یه روز صبح که از خواب بلند می شین بیدارش کنین و بگین عزیزم یه دونه دستمال کاغذی از روی میزتوالتم بهم بده، احساس می کنم ممکنه یه عطسه کوچولو بکنم! اون موقع همچین بفهمی نفهمی یه خورده دیره بااجازتون! اگه از عطسه تمام روده هاتون از حلقتون بریزه بیرون، به اورژانس هم پا نمی شه زنگ بزنه چون مطمئنه شما در هر شرایطی از پس هر کاری برمیاین!

ولی بالاغیرتا از فردا هم نرین توی قالب انگل زندگی و روزگار شوهره رو با تنبلی و بی خاصیتی سیاه کنین بگین من گفتم. من فقط می گم حدشو نگه دارین و دقت کنین ببینین وقتی به شوهرتون تکیه نمی کنین چقدر ناراحت می شه. شریک زندگی واقعی، شریک احساس، شریک غرور، شریک شادی، شریک درد، شریک افتخار، شریک فکر، شریک رشد و پیشرفت آدمه. اگه می خواین موفق باشین، باید گاهی قدرتتون رو بگذارین توی کمد و درش رو ببندین.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.