رد شدن به محتوای اصلی

دنیای سیاه و سفید

دنیای سیاه و سفید

بعضی وقتها عاشق کسی میشیم، طی یک مدت کوتاه،  اون رو بهترین آدم روی کره زمین می دونیم... بهترین دوستت میشه... همه چیز اون آدم جالب میشه،  هر کاری که می کنه قشنگه، هرچیزی که میگه درسته... حتی بعد مدتی سلیقه هامون هم شبیه هم میشه... حتی می بینی بدیهاش هم خوبن!  و باورت نمیشه که همچین آدمی حتی وجود داشته .. دلت میخواد هر روز و هر ساعت رو با اون بگذرونی و باهاش حرف بزنی... انگار همون نیمه گمشده که میگن همینه!
یه مدت می گذره‌... اون آدم بزرگ و شگفت انگیز یک اشتباه می کنه، می بینی دیگه حالت داره ازش بهم می خوره... پیش خودت فکر می کنی، نه این آدم اصلا لایق اون همه محبت و دوست داشتن نبود... اصلا از اول آدم خوبی نبود، شروع می کنی به خراب کردن اون پیش خودت... حالا دیگه قضیه کاملا برعکس میشه تمام مدت بدیهاش رو می بینی.. پیش خودت و پیش همه آدمها ازش بد میگی... انقدر بد میگی تا خیالت راحت بشه که آدم بدی بوده و خودت خوبی، و تو انقدر خوبی که هیچ کس حق نداره حتی کوچکترین کار بدی باهات بکنه... دیگه اون فرشته، واست تبدیل به یک شیطان بزرگ میشه!! چرا چون یک بدی کرده... یا به قول خودمون از عر ش به فرش میرسه! واقعیت اینه که نه خوبیهای اون آدم انقدر خوب بوده و نه بدیش! و فقط تو اونو واسه خودت اینجوری تعریف کردی.. اون از اول هم همینجور بوده فقط تو نمی تونستی ببینی چون این خیلی سخته که آدم باور کنه کسی رو که دوست داره در عین داشتن خوبیها می تونه بد هم باشه، این یک جور توانایی که همه ما آدمها نداریم! این قضیه گاهی فقط شامل جنس مخالف نیست، آدم با دوستهای صمیمی همجنس هم این کارو می کنه، و این داستان با هر آدمی مجددا تکرار میشه و تکرار میشه تا یه روز بتونم آدم ایده آل زندگیم (که اصلا وجود نداره ) رو پیدا کنم..‌. و حتی گاه تو همه زندگی .. وقتی یک شغل پیدا میکنم  همه چیزش اونی که من می خوام نیست. پس این کار به درد نمی خوره... وقتی یک کاری رو تا جایی جلو می برم که به نقطه ایده آل نمی رسه... ولش می کنم... وقتی چیزی رو یاد می گیرم ولی می بینم توی اون عالی و بهترین نیستم ولش می کنم... همین طوری این ماجرا ادامه داره... من حتی با خودم هم این سیستم رو در پیش می گیریم... سیاه /سفید.صفر/یک... یا همه چیز /یا هیچ چیز ... دنیام سیاه و سفید میشه و مزخرف چون واقعیت این دنیا این آدمها و هرآنچه که توش هست نسبیه، هیچ چیز بطور مطلق نمی تونه عالی و هیچ چیز بطور مطلق نمی تونه وحشتناک باشه.هر چقدر ما آدمها این قدرت را داشته باشیم که بدیها و خوبیها را باهم و در کنارهم بتونیم هضم کنیم، بیشتر می تونیم از زندگی لذت ببریم. قدرت دیدن تضادها در کنارهم نشون دهنده بلوغ فکری و روانی آدمهاست.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.