وقتی همیشه در جایی خلوت و به تنهایی زندگی کردهای، به احتمال خیلی زیاد تنهایی را کشف نکردهای. اینکه تنهایی را در تنهایی باید کشف کرد حرف بیهودهایست. آن وقتها فکر میکردی این همهی واقعیت است و چیز عجیبی هم نیست. وقتی میروی به شهری شلوغ و پر سر و صدا، به شهری که نمیشود در خیابانهایش قدم زد و تنهات به تنهی کسی نخورد، شهری که حتی وقت خواب، بیرون اتاق تو خیلیها هنوز بیدارند، وقتی سهم تو در بین تمام این هیاهوها همان است که در خلوت داشتی، تازه واقعیت موجود را درک میکنی. میفهمی یک عمر را به تنهایی سر کردهای ولی خیال میکردی زندگی همان است. حالا که در میان این همه هیاهو هنوز خودت هستی و خودت، تنهایی را با تک تک سلولهایت درک میکنی. ولولهی بیرون، تو ِ تنها را مثل یک قوطی کنسرو مچاله میکند. یک روز هم اگر این قوطی را صاف کنی، هرگز مثل روز اولش نمیشود.
همیشه باید حالت دومی پیش بیاید تا درک کنی حالت اولی هم وجود داشته. درک میکنی دنیا همیشه همان دنیای تو نبوده؛ شکل دیگری از آن هم هست. آن بیرون؛ بیرون از دنیای تو، چیزهایی هست که همیشه تلاش میکنند به تو بفهمانند سالها در اشتباه بودی. همیشه آن بیرون، بیرون تنهایی احمقانهی آدمها اتفاقاتی میافتد که یکیشان مثل سیلی، مثل مشت، صاف مینشینند وسط صورتش، تا او را به خودش بیاورند. همیشه با حرف زدن آدم بیدار نمیشود.
با این حساب انواع تنهایی داریم و تفکیکشان کار ساده ای هم نیست. یک روزی میرسد که یاد میگیری با تنهایی چطور کنار بیایی. چطور ازش استفاده کنی و از آن لذت ببری. کمتر جرات میکنم در بارهی تنهایی صحبت کنم؛ همیشه آدمی که از تنهایی میگوید به نالیدن متهم میشود؛ بدون آنکه ببینند دارد از دل تنهایی چیزهای خوب بیرون میکشد. تنهاییای که حاصلش فقط شنیدن چرخش عقربههای ساعت در سکوت است، سخت است؛ خوب نیست. چون زبانش را بلد نیستیم فکر میکنیم چیز خوبی نیست. حرف زدن از تنهایی برای آدم تنهایی که بلد نیست از آن لذت ببرد – یعنی چیزی در آن خلق کند -، مثل فریاد زدن در کوهستان است. فقط منتظر صدای خودش است.