رد شدن به محتوای اصلی

نوع جدیدی از ابراز احساسات

چگونه می‎شود دو نفر عاشق هم باشند و یکی به دیگری بگوید «حیوون» و آن دیگری وا برود از شادی شنیدن این حرف؟!
و جواب بشنود: عاشقتم آشغال!

یک وقت‌هایی آدم از سر غلیان احساساتش ممکن است کلمات غیر متعارفی به کار ببرد؛ مثل «بی‌شرف»، «لعنتی»، «دیوونه» و از این دست.
اما اینها کلماتی لزوما با بار منفی نیست. 

در اشعار شعرای قدیم ما هم گاهی دیده شده که در سرزنش کردن معشوق با واژه‌های نه چندان مرسوم زبان به سخن گشوده‌اند، اما نه برای اهانت، بلکه نوعی گلایه همراه با ابراز وفاداری به عشق.
ولی می‌بینیم نوع جدیدی از ابراز احساسات به کار برده می‌شود که به نظر می‌رسد کم کم حرمت‌ها را می‌درد و دیگر چیزی از عشق باقی نمی‌گذارد.
از زن و شوهر، عاشق و معشوق نزدیکتر به هم نداریم اما بین این‌ها هم پرده‌هایی هست که هرگز نباید دریده شود. حتی به بهانه‌ی ابراز احساسات.
اصلا وسوسه عشق و وجود عشق یعنی سیراب نشدن.سیراب که بشوی میروی.
آن پرده‌ها نمیگذارند سیراب بشوی و همیشه باعث بکر ماندن چیزهایی می‌‌شود که نباید کشف شود.نباید دیده شود.
سرزمینی که همه جای‌اش کشف شده باشد  لذت و هیجانی ندارد.
روزی که انسان برای همه‌ی سوالاتش پاسخی پیدا کند، روزی‌ست که در واقع نابود خواهد شد.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.