رد شدن به محتوای اصلی

علم بهتر است یا ثروت؟


علم بهتر است یا ثروت؟

بعضی موضوع انشاها فقط رفع تکلیفن برای معلم های بی حوصله که از سر بی جایی اومدن و معلم انشا شدن. مثل <<تابستان را چگونه گذراندید>> کذایی! اما بعضی هاشون خیلی بدترن و باعث شیوع بیماری های مزمن می شن. از همه بدتر <<علم بهتر است یا ثروت>> که فکر نکنم توی ایران کسی مدرسه رفته باشه و در باب این موضوع درپیت داد سخن نداده باشه، هرکسی یه روزی از روزهای مدرسه ناچار شده این دو پدیده رو در تقابل قرار بده و معمولا در مذمت پول و مال و ثروت و جایگاه بی بدیل و متعالی علم شرو ور بنویسه. اگه کسی برعکسشو نوشته که دمش گرم؛ بده ما هم بخونیم.

چقدر این سوال احمقانه است. مثل اینه که بپرسیم: فک بالا بهتر است یا فک پائین. روز بهتر است یا شب. مادر بهتر است یا پدر. سمت چپ بهتر است یا سمت راست. شرق بهتر است یا غرب. انگشت پا بهتر است یا انگشت دست. رم بهتر است یا هارد دیسک. دکتر بهتر است یا وکیل. زن بهتر است یا مرد. خوردن بهتر است یا خوابیدن. ورزش بهتر است یا مطالعه. زبان فارسی بهتر است یا ایتالیایی. قرمز بهتر است یا سبز - خوب البته در این مورد خیلی هم احمقانه نیست؛ مسلما قرمز خیلی بهتره! - کوه بهتر است یا دره. آمپول بهتر است یا کپسول. هلیم بهتر است یا گوگرد. مداد بهتر است یا روان نویس...

نه واقعا اگه یکی از این موضوع ها رو بدی به این معلم انشاهای بی فکر خودشون چی می گن و چی می نویسن؟ قدرت خدا هرجا هم به تفکر و تعقل و هوش بیشتر نیاز داریم، کمتر پیدا می شه! همه فکر می کنن معلم ریاضی و فیزیک باید خیلی باهوش باشه؛ ولی به نظر من هوش و تخصص و علاقه معلم نقاشی و انشا و ورزش مهمتره تا معلم شیمی و فیزیک. مگه می شه بین معده و روده یکی رو انتخاب کرد و گفت بهتره؟ چرا توی ذهن ما این تخم نفاق رو کاشتن و توی پیش فرض هامون ثبت کردن که پول داشتن برای صاحب علم گناهه و آدم پولدار حتما بی سواد و متعاقبش دزده؟ آیا این معلم های بونبرده از تربیت و تعلیم، علم سازنده بمب اتم رو به ثروتی که توی کهگیلویه و بویراحمد مدرسه می سازه ترجیح می دن واقعا؟ یا هرگز به این نکته فکر نکرده ان که تاق کسری رو علم و ثروت با همدیگه ساخته ان؟ علم و ثروت بدون هم به کجا می رسن؟ اصلا چه تقابل ذاتی بین این دو وجود داره که به صورت یک سوال فلسفی اساسی همه ایرانی ها از اوان زندگی باید بهش فکر کنن و هفتاد هشتاد میلیون جواب مشابه از سر معده براش پیدا کنن؟ آیا کلاس انشا مجال مناسبی برای آموزش هزاران مهارت لازم زندگی نیست؟ از جمله حداقل توانایی برای نوشتن دو خط نامه اداری ساده، تا فردا که حضرات علما از مدرسه و دانشگاه بیرون میان و در هیبت کارشناس با خدادتا اعتماد به نفس می شینن پشت میز برای یه درخواست قیمت سه صفحه کاغذ رو با جمله های بدون فعل و فاعل و از هم گسیخته سیاه نکنن و آخرش هم ناچار شن تلفنی موضوع رو برای مخاطب توضیح بدن؟

پست‌های معروف از این وبلاگ

  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...