ادمها عاشق ما نمیشوند، آدمها جذب ما میشوند... در لحظهای حساس حرفهایی را میزنیم که شخصی نیاز به شنیدنش داشته در یک لحظهی حساس طوری رفتار میکنیم که شخص احساس میکند تمام عمر در انتظار کسی مثل ما بوده در یک لحظهی حساس حضور ما، وجودِ شخص را طوری کامل میکند که فکر میکند حسی که دارد نامی جز عشق ندارد آدمها فکر میکنند که عاشق شدهاند آدمها فکر میکنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمیآورند آدمها فکر میکنند مکمل خود را یافتهاند آدمها زیاد فکر میکنند آدمها در واقع مجذوب ما میشوند و پس از مدتی که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه میشوند که چقدر جایِ عشق در زندگیشان خالیست میفهمند در جستجوی عشقهای واقعی باید ما را ترک کنند تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدمها یاد بگیرند که "عشق پدیدهای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی را که فکر میکردهاند دارند چه میکند با کسانی که حس میکردهاند این عشق واقعیست؟
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، میدونه. ¶ – به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده. ¶ خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.