کسی را دارید که با شنیدن نامش قلبتان میدود و با فکر کردن به لبخندش نور به دنیایتان پاشیده میشود؟ کسیکه حتی یک روز ندیدنش لحظههایتان را بیهوده و تلخ و طاقت فرسا میکند؟ تصور کنید این عزیز محبوب موهایش خاکستری شده، وقتی میخندد چند هاشور عمیق فاصله چشمها و گونههایش را نقاشی میکند. فکر کنید چند دقیقه طول میکشد تا فاصله اتاق و آشپزخانه را بپیماید و با هن هن و خس خس شیر آب را باز کند و بساط کتری و چای را راه بیندازد. دم دستش پر از قرصها و داروهای مختلف است و بدنش فرتوت و پر از رگهای برجسته و لکههای تیره و روشن است. یک لحظه با چشمهای بسته، با همین جزییات بیاوریدش توی تاریکی پشت پلکهای بستهتان. چه حسی به او دارید؟ از تصور این لحظه چه حالی میشوید؟ اگر از رسیدن چنین لحظههایی کنار او غرق لذت نمیشوید اگر هرگز به مخیلهتان چنین روزگارانی نرسیده است یا حتی اگر چنین تصویری شما را میآزارد کمی راجع به مفهوم جملهتان وقت گفتن دوستت دارم فکر کنید شاید هم باید جملهتان را به «فعلا دوستت دارم» تغییر بدهید. میشود هم زیرکانه گفت «عزیزم من تورو همین طوری که هستی دوست دارم» شاید هم تقصیر زبان فارسی است که تفاوتی بین آی لایک یو و آی لاو یو قایل نشده.
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، میدونه. ¶ – به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده. ¶ خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.