رد شدن به محتوای اصلی

لاس‌زنی آفت بزرگ زندگی است.

وقتی شوق چیزی را داری ولی جسارت لازم را برای دستیابی به آن بروز نمی‌دهی مجبوری در حاشیه آن چرخ بزنی. جرات نداری دل به دریا بزنی در ساحل لم می‌دهی. نه به آن نزدیک می‌شوی و نه از آن فاصله می‌گیری. همان دوروبرها جایی برای خودت پیدا می‌کنی. راه میان‌مایگی در پیش می‌گیری. وقتی به جای عمل«جنسی لاس می‌زنی انتظار هیچ زایشی 

نداشته باش. باروری و بارآوری در کار نخواهد بود.

شوق دانش داری ولی حاضر نیستی به خاطر آن قید بخشی از زندگی‌ات را بزنی. به جای آن با تلمبار کتاب‌های نخوانده‌ات‌ لاس می‌زنی.

شوق قهرمانی داری ولی حال استقامت و دویدن نداری. با کلکسیون پوسترهای قهرمانی لاس می‌زنی.

شوق ثروت داری ولی حوصله نداری برای آن عرق بریزی. راه صدساله را می‌خواهی یک‌شبه طی کنی. با قرعه‌های حساب بانکی‌ات‌ لاس می‌زنی.

شوق تحول سیاسی داری ولی جرات رویارویی با عواقبش را نداری. با لایک‌های فیس‌بوکی‌ات لاس می زنی.

شوق آزادی داری ولی با آزادی‌های یواشکی‌ات‌ لاس می‌زنی.

وقتی به جای عمل، لاس می‌زنی انتظار هیچ زایشی نداشته باش. باروری و بارآوری در کار نخواهد بود. قهرمانانی که صفحات تاریخ را رقم زده‌اند هیچ کدام با اشتیاقشان لاس نزده‌اند، بر آن پای فشرده اند. بهای اشتیاقشان را پرداخته اند


پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.