چرا دزدی میکنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه میگیری؟ ای بابا همه میگیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف میکنید؟ آدم بیخلاف در این کشور پیدا نمیشود! چرا عصبیاید؟ این جا عصابها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بیرحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگها پاره ات میکنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ اینجا همه اینطوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو.
با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان میکند. "من بودن" هر فردی فراموش و یا ناپدید میشود و افراد همانند هر کس دیگری میشود. من مجموعهای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین میرود و انسان از خود بیگانه میشوند. افراد چهره خود را از یاد میبرند و بیچهره و یا هزار چهره میشوند. انسانهای یک جامعه همه مثل هم و هیچکس همانند خودش نیست.
شخصیتها افراد بجای هویت دیگری ظاهر میشوند و اصول و "وجدانشان" را زیر پا له میکنند. مثلا وکیل وقاضی، دزد میشوند، جراح، قصابی میکند، معتمدان، هرزه گر و بیسوادن، هنرمند و سیاستمداران کلاش میشوند.
یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگران پنهان شدن به معنای سرگشتی، مسخ وسقوط "من" وسقوط جامعه است. در این جامعه هیچکس مسئولیت کاری را به گردن نمیگیرد. عشق و دوستی به فریب و نیرنگ، فرهنگ و هنر به ابتذال و بیاعتمادی همه گیر میشود و انسان سقوط میکند.
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، میدونه. ¶ – به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده. ¶ خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.