رد شدن به محتوای اصلی

فسخ

یه چیزی راجع به علاقه و دوست داشتن باید دونست. دوست داشتن قرار داد بلافسخ نیست. دوست داشتن عقلانی تابع یک سری المان هاست که اگر اون ها از بین برن، دوست داشتن موضوعیتش رو از دست میده.

اونهایی که یه وقتی بهشون می‌گیم دوستت دارم باید بدونن اون موقع تمام یا بیشتر این المان‌ها بوده. اما وقتی رفتارها و گفتارهای اون فرد کم کم به سمتی میره که می‌بینی دلیلی برای اون علاقه وجود نداره کم کم اون علاقه عقلانی که حالا رنگ بوی احساس هم گرفته، دوباره به دلیل عقلانی کنار گذاشته میشه. زمان کنار گذاشتن‌شم متناسب با رفتار طرف مقابلته.

این تصور اشتباهیه که خیال کنیم اگر کسی مارو زمانی دوست داشت باید تحت هر شرایطی روی دوست داشتنش بمونه حتی اگر ما هزار جور بی‌احترامی و ادا بازی براش در آوردیم.
یه سری هستن که دوست دارن دوست داشته بشن و کیف کنن اما خودشون رو رها و آزاد از هر تعلقی بدونن. خب این شدنیه اما بعدش نباید توقع داشته باشن اون دوست داشتن پابرجا بمونه و تا دیدن طرف دیگه دنبالشون نیست هزار تا انگ هم بچسبونن بهت.

دوست داشتن رو میشه انقدر پرورش داد که تبدیل به عشق یا چیزی شبیه اون بشه و قداست پیدا کنه، و هم می‌شه اینقدر ادا در آورد براش که بمیره و استخوناشم نمونه.
عزت نفس از هر دوست داشتنی برتره.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.