مگر میتوانستم چیزی را تغییر بدهم؟ جهان یک تردمیل بزرگ است. ما نمیرویم، نمیرسیم، فقط میدویم. و این خیلی غمانگیز است. چون اگر هم ندوی ممکن است بیافتی و دندانهایت خرد و خمیر شود و بقیه اعضای بدنت هم به دنبالش. همه ما قهرمانیم. یک جورِ گلادیاتور مانندی قهرمانیم. توی قفس شیرها میجنگیم و در هر لحظه گریختن از مرگ و گاهی هم شرافتی اغوا کننده به کمک آدرنالین! خون را انتهاییترین مویرگهای بدن قدرتمندانه پمپاژ میکند تا کمی بیشتر دوام بیاوریم. ولی در نهایت به پله بالاتری نمیرویم. این که سربازها وزیر میشوند فقط توی آن صفحه چهارخانه سیاه و سفید است. در واقعیتِ زندگی هیچ سربازی که یک خانه سفید و بعد یک خانه سیاه جلو رفته وزیر نمیشود. زندگی یک سیستم منطقی دارد. آن هم «انتخاب طبیعی»ست. قویترها انتخاب میشوند و ضعیفترها باید بروند کشکشان را بسابند. و تو انتخاب نمیکنی که گلادیاتور باشی یا شاه یا تماشاچی. تو فقط باید روی تردمیل خودت خوب بدوی.
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، میدونه. ¶ – به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده. ¶ خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.