رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

بزدل

جنگیدن با بزدلا [حتی دوستی باهاشون] همیشه مثل تخته بازی کردن با آدمای ناشی میمونه احتمال باختنت هزار برابر میشه، چون انقدر حماقتشون رو بهت میچسبونن که تو شمشیرتو تو شیکم خودت فرو میکنی !

توضيحی ضروری پيرامون درجه هوش مخلوقات خدا.

دوتا صفت هست که وقتی بهم نسبت می‌دن دلم می‌خواد طرفو از گوشاش آويزون کنم بالای ديگ روغن زيتون جوشان! اوليش «مرد»ه که ديگه فکر می‌کنم همه می‌دونن چرا...و دوميش «شيطون»! يعنی ديگه از اين دومی کلاس پائين بيارتر خدا نيافريده (البته برای زنها). اين آقايون چون خودشون يکبار از شيطون بازی خوردن فکر می‌کنن ديگه شيطون آخره باهوش‌ها و نقشه بريزهاست در صورتی که در اون قضيه،‌ يعنی هبوط آدم و حوا شيطون فقط نقش يک ابزار رو بازی کرد و مغز متفکر يکی ديگه بود...بعله، ليليت! قهرمان اصلی اين داستان. همسر اول آدم که حاضر نشد حرف زور بشنوه و آدم رو ول کرد رفت، اسم اعظم رو از خدا آموخت و بعد هم که ديد خدا حوا رو برای آدم خلق کرده تصميم گرفت از طريق همين زن به آدم ضربه بزنه و اون نقشه رو کشيد و شيطون رو مامور رسوندن پيام به حوا کرد. شيطون در اينجا فقط نقش يک رسانه رو بازی کرده و البته از حق نگذريم و ناگفته نماند که کمتر از بی.بی.سی هنر به خرج نداد، در جای خودش خيلی کار کرد. خوب حالا شما انصاف بدين، وقتی بهم می‌گن شيطون نبايد بهم بر بخوره؟ يعنی به جای اينکه جايگاه اصلی زن رو درک کنن هی يک نقش دست دوم بهم نسبت

شيرزن، زنی که هرگز دوست داشته نخواهد شد

،شیرزنی که هرگز دوست داشته نخواهد شد. آدمیزاد معمولا نمی تونه روی لبه دیوار راه بره، یا از اون ورش می افته، یا از این ور! تا اونجایی که یادمه احساس تعادل در انسان مربوط بود به گوش میانی و مایعی که توش وجود داره - دست کم نگیرین حافظه رو ها، از زمان دبیرستان یادمه - و اگه حس تعادلمون به هم خورده باید بریم دکتر گوش و حلق و بینی. من وقتی راجع به زن می نویسم، چه وقتی طرفداری می کنم چه وقتی که بهش ایراد می گیرم، فقط و فقط برای اینه که دلم می خواد زنها موجودات موفق تری باشن. گاهی این موفقیت حاصل تغییر فکر و رفتار زنهاست، گاهی هم نتیجه تغییرات اجتماعی و حقوقی. بعضی از زنها هستن که در ظاهر نه تنها ایراد خاصی نمی شه بهشون گرفت، بلکه شاید از نظر خیلی ها الگوی مناسبی هم باشن و مثال زدنی. اون زنهایی رو می گم که خیلی باعرضه و باغیرتن. اونهایی که همه کارهای خونه و شوهر و بچه ها رو می کنن، تازه درس هم می خونن، کار هم می کنن، هر پیش آمد پیش بینی نشده ای رو هم به بهترین شکل رفع و رجوع می کنن. از بیرون که نگاه می کنی خیلی خوبه. می گی به عجب زنی. شیر مادرت حلالت باشه که شیرزن بار آورده. پیش فرضی هم در م

تعیین تکلیف

آدم نباید برای رابطه‌هایش تکلیف تعیین کند. آدم نباید بگذارد چیزی توی دلش فکر بی‌معنی‌ای بکند مثل این که اوه خدای من یک دوست. (خودم یاد بوشوگ افتادم… چه آدم خوبی. می خواد باهام بازی کنه!) آدم باید بگذارد آدم‌ها بیایند کنارش، بروند، بمانند هر چقدر که خواستند. باید فکر کند با هر تکانی که بخورد ممکن است یک رشته را پاره کند. باید حواسش باشد. مخصوصا اگر لذت می‌برد. فکر کنید یک نفر کنارتان نشسته که دارید از بوی ادکلنش مست یا حتی چیزهای دیگر می‌شوید. باید بتمرگید سر جایتان و و با عمیق‌ترین نفس‌ها از عطری که در این لحظه در مشام‌تان است لذت ببرید. از جایتان بلند نشوید. زل نزنید توی چشم‌هایش. نگویید دوستت دارم. چون یک‌هو رویش را می‌کند طرف شما و می‌فهمید چه چهره سنگی و بی‌رحمی دارد. بعد ویران می‌شوید و هی می‌روید توی خیال‌تان بوی عطرش را با بی‌رحمی‌اش تطابق بدهید نمی‌توانید. بِهتان می‌گویم باور کنید یک بیماری شدیدی می‌آورد که مدام برای باز شدن راه تنفس‌تان باید آبغوره بگیرید. و هنوز تحقیقات کافی در این باره انجام نشده که چقدر دوام می‌آورید. آدم طوری رد می‌کند که خودش هم نمی‌فهمد چه هذیان‌هایی می‌

زیبا یکی از صدهزار

زندگی را شبیه یک آلبوم موسیقی میدانم که از صفر تا صدش، ده-دوازده تا قطعه‌ موسیقی بیشتر ندارد. خیلی به ندرت اتفاق می‌افتد که بیش از چهار-پنج قطعه خوب از آب در بیاید؛ و همینطور به ندرت اتفاق می‌افتد که حتی یک قطعه هم خوب در نیاید. همیشه تا آهنگ ماقبل آخر به خودمان می‌گوئیم «این یکی حتما خوب خواهد بود».جز این باشد آخر بدشانسی‌ست. زندگی هم داستانش همین است. هر روز را فردا می‌کنیم، به امید رسیدن به نغمه‌ای دلنشین، به نوایی آرام، به روزهای بهتر. فکر میکنم اصلا مشکلی نیست اگر همه‌ی نغمه‌های زندگی، خوش نوا نباشد. تنها یک ترانه از آن هم زیبا باشد، تا آخر عمر می‌توان آنرا زمزمه کرد. کسی چه می‌داند؛ شاید فردا نوبت آن قطعه‌ی جاودانه باشد. زندگی؛ تنها یک ترانه‌ی زیبا ولی جاودانه می‌خواهد. تنها یکی از صد هزار

بی‌تعصبی

 ۱. بی‌تعصبی کسی که می‌خواهد منتقدانه در مورد چیزی مثل سیاست یا مذهب فکر کند، از تعصب دوری می‌کند. برای این منظور باید قبول کند که ممکن است حق با دیگران باشد و خودش اشتباه فکر می‌کند. ما باید قبول کنیم که ممکن است حق با دیگری باشد و آنها باید تلاش کنند که دلیل ادعای خود را ثابت کنند و اگر اینکار را نکردند، می‌توانیم آن افکار و ادعاها را باطل کرده و حقیقت نپنداریم. ۲- تفاوت گذاشتن بین احساس و منطق حتی اگر دلایل منطقی و تجربی مشخصی برای قبول یک ایده در دست بود، احتمالا دلایل احساسی و روانشناختی هم برای قبول آن داریم، دلایلی که ممکن است خیلی از آن مطلع نباشیم. دلایل احساسی ما برای قبول کردن چیزی ممکن است قابل درک باشد، اما منطق پشت آن باور درست نباشد. ۳- بحث کردن از روی علم نه جهالت از آنجا که همیشه روی اعتقادات‌مان سرمایه گذاری‌های احساسی و روانشناختی می‌کنیم، عجیب نیست که بدون در نظر گرفتن علم و منطق، جلو رفته و از عقایدمان دفاع کنیم. گاهی بعضی افراد با اینکه می‌دانند چیز زیادی در مورد یک موضوع نمی‌دانند، به پشتیبانی از آن بر می‌خیزند. ۴- اصل عدم قطعیت ایده‌هایی هستند که درست‌اند

‏۱۰ نکته برای پسران درباره‌ خشونت جنسی.

از آن‌جا که ۴۴درصد قربانیان تجاوز کمتر از ۱۸ سال سن دارند، گفتگوی صادقانه و دقیق درباره‌ تجاوز به بخشی اساسی از ایجاد دنیایی امن‌تر برای کودکان تبدیل شده است. ما اغلب درباره موضوعاتی چون امنیت و جلوگیری از تجاوز با دختران‌مان صحبت می‌کنیم، اما آیا چنین موضوعات مهمی را با پسران‌مان نیز مطرح می‌کنیم؟ در چه مرحله‌ای باید به این شناخت برسیم که پسران ما نیز می‌توانند قربانیان بالقوه‌ای برای تجاوز باشند؟ کی می‌خواهیم از گذاشتن بار مسئولیت «مورد تجاوز قرار نگرفتن» بر دوش دختران‌مان دست برداریم، و اصرار کردن به پسران‌مان برای تجاوز نکردن به دیگران را آغاز کنیم؟ چه زمانی می‌خواهیم این موضوع را درک کنیم که سکوت و فرارمان از این گفتگوهای دشوار در واقع به فضای شرم و هم‌دستی در جرم کمک می‌کند؟ واقعیت این است که پسران ما نیز می‌توانند قربانی تجاوز باشند. آن‌ها همچنین می‌توانند شاهد تجاوز، معتمد، یا متجاوز باشند. متجاوزان نیز دوستانی دارند و فرزند کسی هستند. خیلی راحت‌ است اگر تصور کنیم تمام متجاوزان افرادی ضد اجتماع یا بخشی کوچک از جمعیت انسان‌ها هستند. اما اطلاعات انبوه و آمارهایی که در اختیار