رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نظم نفرت انگیز

تخت خوابی که بعد از بیدار شدن خیلی هم نامرتب نیست، نشان از تنهایی دارد. تخت خوابی که نشانی از عشق‌بازی شبانه ندارد

خيلي فارنهايت زير صفر

می‌خوام بخوابم، اما كجاست شب؟ می‌خوام لخت بشم، اما اينجا «خيلي فارنهايت زير صفره» همه قيد ِ تكثيرِ نسل رو زدن چون اول بايد جرأت لخت شدن رو داشته باشی! نسل ما داره منقرض می‌شه، چون نمی‌تونيم لباس از تن دربياريم!

عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی

ادم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند... در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته در یک لحظه‌ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده در یک لحظه‌ی حساس حضور ما، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده‌اند آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته‌اند آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند آدم‌ها در واقع مجذوب ما می‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که "عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر می‌کرده‌اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده‌اند این عشق واقعی‌‌ست؟

جای زخم

در زندگی زخم‌هایی است، مثل بلند شدن پوست پشت ناخن. اگر پوست را جدا نکنی، به جایی گیر می‌کند و می‌سوزاند.نمی‌کشد، نابود نمی‌کند، ولی کلافه ات میکند. هربار گوشه‌های چشمت را مچاله می‌کند. اما اگر جدا کنی ،شاید هی کش بیاید و زخمی بزرگتر شود. به هر حال موقع کندنش چه کوچک باشد و چه بزرگ سوزش و دردش را تحمیل می‌کند. انگار می‌گوید حالا که می‌خواهی از شر من خلاص شوی بگذار کام‌ات را کمی تلخ کنم. ولی باید کند ولو به بهای ماندن جایش. شاید جای زخم، درد زخم را به یادت آورد ولی گاهی هم می‌خنداندت. به حماقت خود برای ثبت زخمی که هرگز ارزش خوردنش را نداشت.

نوع جدیدی از ابراز احساسات

چگونه می‎شود دو نفر عاشق هم باشند و یکی به دیگری بگوید «حیوون» و آن دیگری وا برود از شادی شنیدن این حرف؟! و جواب بشنود: عاشقتم آشغال! یک وقت‌هایی آدم از سر غلیان احساساتش ممکن است کلمات غیر متعارفی به کار ببرد؛ مثل «بی‌شرف»، «لعنتی»، «دیوونه» و از این دست. اما اینها کلماتی لزوما با بار منفی نیست.  در اشعار شعرای قدیم ما هم گاهی دیده شده که در سرزنش کردن معشوق با واژه‌های نه چندان مرسوم زبان به سخن گشوده‌اند، اما نه برای اهانت، بلکه نوعی گلایه همراه با ابراز وفاداری به عشق. ولی می‌بینیم نوع جدیدی از ابراز احساسات به کار برده می‌شود که به نظر می‌رسد کم کم حرمت‌ها را می‌درد و دیگر چیزی از عشق باقی نمی‌گذارد. از زن و شوهر، عاشق و معشوق نزدیکتر به هم نداریم اما بین این‌ها هم پرده‌هایی هست که هرگز نباید دریده شود. حتی به بهانه‌ی ابراز احساسات. اصلا وسوسه عشق و وجود عشق یعنی سیراب نشدن.سیراب که بشوی میروی. آن پرده‌ها نمیگذارند سیراب بشوی و همیشه باعث بکر ماندن چیزهایی می‌‌شود که نباید کشف شود.نباید دیده شود. سرزمینی که همه جای‌اش کشف شده باشد  لذت و هیجانی ندارد. روزی که انسان برای ه

تنهایی

  وقتی همیشه در جایی خلوت و به تنهایی زندگی کرده‌ای، به احتمال خیلی زیاد تنهایی را کشف نکرده‌ای. اینکه تنهایی را در تنهایی باید کشف کرد حرف بیهوده‌ایست. آن وقت‌ها فکر میکردی این همه‌ی واقعیت است و چیز عجیبی هم نیست. وقتی می‌روی به شهری شلوغ و پر سر و صدا، به شهری که نمی‌شود در خیابانهایش قدم زد و تنه‌ات به تنه‌ی کسی نخورد، شهری که حتی وقت خواب، بیرون اتاق تو خیلی‌ها هنوز بیدارند، وقتی سهم تو در بین تمام این هیاهوها همان است که در خلوت داشتی، تازه واقعیت موجود را درک می‌کنی. می‌فهمی یک عمر را به تنهایی سر کرده‌ای ولی خیال می‌کردی زندگی همان است. حالا که در میان این همه هیاهو هنوز خودت هستی و خودت، تنهایی را با تک تک سلول‌هایت درک میکنی. ولوله‌ی بیرون، تو ِ تنها را مثل یک قوطی کنسرو مچاله می‌کند. یک روز هم اگر این قوطی را صاف کنی، هرگز مثل روز اولش نمی‌شود. همیشه باید حالت دومی پیش بیاید تا درک کنی حالت اولی هم وجود داشته. درک می‌کنی دنیا همیشه همان دنیای تو نبوده؛ شکل دیگری از آن هم هست. آن بیرون؛ بیرون از دنیای تو، چیزهایی هست که همیشه تلاش می‌کنند به تو بفهمانند سالها در اشتباه بودی.

Run for your life

  مگر می‌توانستم چیزی را تغییر بدهم؟ جهان یک تردمیل بزرگ است. ما نمی‌رویم، نمی‌رسیم، فقط می‌دویم. و این خیلی غم‌انگیز است. چون اگر هم ندوی ممکن است بی‌افتی و دندان‌هایت خرد و خمیر شود و بقیه اعضای بدنت هم به دنبالش. همه ما قهرمانیم. یک جورِ گلادیاتور مانندی قهرمانیم. توی قفس شیرها می‌جنگیم و در هر لحظه گریختن از مرگ و گاهی هم شرافتی اغوا کننده به کمک آدرنالین! خون را انتهایی‌ترین مویرگ‌های بدن قدرت‌مندانه پمپاژ می‌کند تا کمی بیشتر دوام بیاوریم. ولی در نهایت به پله بالاتری نمی‌رویم. این که سربازها وزیر می‌شوند فقط توی آن صفحه چهارخانه سیاه و سفید است. در واقعیتِ زندگی هیچ سربازی که یک خانه سفید و بعد یک خانه سیاه جلو رفته وزیر نمی‌شود. زندگی یک سیستم منطقی دارد. آن هم «انتخاب طبیعی»ست. قوی‌ترها انتخاب می‌شوند و ضعیف‌ترها باید بروند کشکشان را بسابند. و تو انتخاب نمی‌کنی که گلادیاتور باشی یا شاه یا تماشاچی. تو فقط باید روی تردمیل خودت خوب بدوی.