رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

جای زخم

در زندگی زخم‌هایی است، مثل بلند شدن پوست پشت ناخن. اگر پوست را جدا نکنی، به جایی گیر می‌کند و می‌سوزاند.نمی‌کشد، نابود نمی‌کند، ولی کلافه ات میکند. هربار گوشه‌های چشمت را مچاله می‌کند. اما اگر جدا کنی ،شاید هی کش بیاید و زخمی بزرگتر شود. به هر حال موقع کندنش چه کوچک باشد و چه بزرگ سوزش و دردش را تحمیل می‌کند. انگار می‌گوید حالا که می‌خواهی از شر من خلاص شوی بگذار کام‌ات را کمی تلخ کنم. ولی باید کند ولو به بهای ماندن جایش. شاید جای زخم، درد زخم را به یادت آورد ولی گاهی هم می‌خنداندت. به حماقت خود برای ثبت زخمی که هرگز ارزش خوردنش را نداشت.

نوع جدیدی از ابراز احساسات

چگونه می‎شود دو نفر عاشق هم باشند و یکی به دیگری بگوید «حیوون» و آن دیگری وا برود از شادی شنیدن این حرف؟! و جواب بشنود: عاشقتم آشغال! یک وقت‌هایی آدم از سر غلیان احساساتش ممکن است کلمات غیر متعارفی به کار ببرد؛ مثل «بی‌شرف»، «لعنتی»، «دیوونه» و از این دست. اما اینها کلماتی لزوما با بار منفی نیست.  در اشعار شعرای قدیم ما هم گاهی دیده شده که در سرزنش کردن معشوق با واژه‌های نه چندان مرسوم زبان به سخن گشوده‌اند، اما نه برای اهانت، بلکه نوعی گلایه همراه با ابراز وفاداری به عشق. ولی می‌بینیم نوع جدیدی از ابراز احساسات به کار برده می‌شود که به نظر می‌رسد کم کم حرمت‌ها را می‌درد و دیگر چیزی از عشق باقی نمی‌گذارد. از زن و شوهر، عاشق و معشوق نزدیکتر به هم نداریم اما بین این‌ها هم پرده‌هایی هست که هرگز نباید دریده شود. حتی به بهانه‌ی ابراز احساسات. اصلا وسوسه عشق و وجود عشق یعنی سیراب نشدن.سیراب که بشوی میروی. آن پرده‌ها نمیگذارند سیراب بشوی و همیشه باعث بکر ماندن چیزهایی می‌‌شود که نباید کشف شود.نباید دیده شود. سرزمینی که همه جای‌اش کشف شده باشد  لذت و هیجانی ندارد. روزی که انسان برای ه

تنهایی

  وقتی همیشه در جایی خلوت و به تنهایی زندگی کرده‌ای، به احتمال خیلی زیاد تنهایی را کشف نکرده‌ای. اینکه تنهایی را در تنهایی باید کشف کرد حرف بیهوده‌ایست. آن وقت‌ها فکر میکردی این همه‌ی واقعیت است و چیز عجیبی هم نیست. وقتی می‌روی به شهری شلوغ و پر سر و صدا، به شهری که نمی‌شود در خیابانهایش قدم زد و تنه‌ات به تنه‌ی کسی نخورد، شهری که حتی وقت خواب، بیرون اتاق تو خیلی‌ها هنوز بیدارند، وقتی سهم تو در بین تمام این هیاهوها همان است که در خلوت داشتی، تازه واقعیت موجود را درک می‌کنی. می‌فهمی یک عمر را به تنهایی سر کرده‌ای ولی خیال می‌کردی زندگی همان است. حالا که در میان این همه هیاهو هنوز خودت هستی و خودت، تنهایی را با تک تک سلول‌هایت درک میکنی. ولوله‌ی بیرون، تو ِ تنها را مثل یک قوطی کنسرو مچاله می‌کند. یک روز هم اگر این قوطی را صاف کنی، هرگز مثل روز اولش نمی‌شود. همیشه باید حالت دومی پیش بیاید تا درک کنی حالت اولی هم وجود داشته. درک می‌کنی دنیا همیشه همان دنیای تو نبوده؛ شکل دیگری از آن هم هست. آن بیرون؛ بیرون از دنیای تو، چیزهایی هست که همیشه تلاش می‌کنند به تو بفهمانند سالها در اشتباه بودی.

Run for your life

  مگر می‌توانستم چیزی را تغییر بدهم؟ جهان یک تردمیل بزرگ است. ما نمی‌رویم، نمی‌رسیم، فقط می‌دویم. و این خیلی غم‌انگیز است. چون اگر هم ندوی ممکن است بی‌افتی و دندان‌هایت خرد و خمیر شود و بقیه اعضای بدنت هم به دنبالش. همه ما قهرمانیم. یک جورِ گلادیاتور مانندی قهرمانیم. توی قفس شیرها می‌جنگیم و در هر لحظه گریختن از مرگ و گاهی هم شرافتی اغوا کننده به کمک آدرنالین! خون را انتهایی‌ترین مویرگ‌های بدن قدرت‌مندانه پمپاژ می‌کند تا کمی بیشتر دوام بیاوریم. ولی در نهایت به پله بالاتری نمی‌رویم. این که سربازها وزیر می‌شوند فقط توی آن صفحه چهارخانه سیاه و سفید است. در واقعیتِ زندگی هیچ سربازی که یک خانه سفید و بعد یک خانه سیاه جلو رفته وزیر نمی‌شود. زندگی یک سیستم منطقی دارد. آن هم «انتخاب طبیعی»ست. قوی‌ترها انتخاب می‌شوند و ضعیف‌ترها باید بروند کشکشان را بسابند. و تو انتخاب نمی‌کنی که گلادیاتور باشی یا شاه یا تماشاچی. تو فقط باید روی تردمیل خودت خوب بدوی.

دنیای بدون بدیهیات

چیزهای بدیهی در دنیا چقدر غریب‌اند.چقدر کم به چشم می‌آیند.هرچه بدیهی‌تر می‌شوند،اگر نگوئیم که اصلا به چشم نمی‌آیند، ولی یقیناً کمتر دیده می‌شوند. مهربانی از صفاتی‌ست که خوب بودنش امری بدیهی‌ست.بدیهی‌ها تا هستند، عادی می‌شوند.بودنشان بدون آنکه داد و فریاد کنند برای ما حیاتی‌ست. بدیهی‌ها خیلی مظلومند.وقتی هستند مورد ستایش نیستند و فقط وقتی به یادشان می‌افتیم که نباشند. هیچ‌وقت مراقبشان نیستیم. نیکی و مهربانی به دیگران باید همیشگی باشد، اما همیشگی بودنشان باعث عادی شدنشان می‌شود. وقتی زنی به مردی یا بر عکس، همیشه محبت می‌کند و آن دیگری قدر نمیداند، می‌دانید دلیلش چیست؟ دلیلش آن است که از ابتدا بوده و آن دیگری تصور کرده این خصلت همه جا هست و همه آدمها آنرا در قبال دیگران بروز می‌دهند.همین می‌شود که محبت کردن امری عادی می‌شود . عادی همیشه کم اهمیت می‌نماید! می‌شود مثل راه رفتن.مثلا بگوئیم کسی که پا دارد پس راه هم باید برود.یا حتما باید بدود. اما روزی که امور بدیهی‌ها در دسترس نباشند، خلاء بزرگی در زندگی ایجاد می‌کنند.شاید هرکسی این نوشته را بخواند بگوید؛ خب اینکه خیلی بدیهی‌ست.همه

حقوق بشر

آزادی؟ حقوق بشر؟ انسانیت؟ کجا دنبال این چیزها می گردی؟ در سطح کلان جامعه و جهان؟ بی‌خود نگرد، داری اشتباهی می‌گردی. برگرد بیا این ور، بیا نزدیک، نزدیک تر، از اینترنت بیا بیرون، تلویزیون رو خاموش کن، کتاب‌های روشنفکران جهان رو به کتابخونه‌ات برگردون، به هیچ دوستی هم تلفن نکن، بیا بنشین توی اتاقت، توی خلوت خودت، به پوستر "چه" هم زل نزن، برگرد به بدن خودت، فکرت رو از هر چیزی جز بیست و چهار ساعت اخیر خودت جدا کن، فقط به خودت فکر کن و ابتدایی ترین روابطت، خودت با خودت، خودت با افراد خانواده‌ات... بوی انسانیت می‌اد؟ از آزادی چه خبر؟ کدوم اصل حقوق بشر هنوز له نشده؟ آیا صبح تا شب یقه‌ات رو برای مظلومان جهان جر می‌دی اما خودت با نهایت بی‌رحمی و دیکتاتوری داری با خودت و نزدیکانت رفتار می‌کنی؟ آیا صبح تا شب در حال بازی روانی هستی؟ بازی می‌دی و بازی می‌خوری؟ روابطت بر اساس رابطه بالغ - بالغ شکل می‌گیره یا والد - کودک؟ آیا هنوز هم نگرانی که خاله و عمه و عمو و همسایه چه فکری درباره تو می‌کنند و توی روت یا پشت سرت چی می‌گن؟ تو اسیرترین اسیر دنیایی، تو رو چه به آزادی؟ برو اول بفهم آزادی چیه

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

وقتی همه نگران شکستن دل‌هاشان و خش برداشتن غرورشان هستند، در سرزمینی که مردمانش همه سپر به دست از کنارم می‌گذرند، به چه کسی بگویم بیا و بر تنم زخمی بزن. *عنوان از سعدی