رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

Run for your life

  مگر می‌توانستم چیزی را تغییر بدهم؟ جهان یک تردمیل بزرگ است. ما نمی‌رویم، نمی‌رسیم، فقط می‌دویم. و این خیلی غم‌انگیز است. چون اگر هم ندوی ممکن است بی‌افتی و دندان‌هایت خرد و خمیر شود و بقیه اعضای بدنت هم به دنبالش. همه ما قهرمانیم. یک جورِ گلادیاتور مانندی قهرمانیم. توی قفس شیرها می‌جنگیم و در هر لحظه گریختن از مرگ و گاهی هم شرافتی اغوا کننده به کمک آدرنالین! خون را انتهایی‌ترین مویرگ‌های بدن قدرت‌مندانه پمپاژ می‌کند تا کمی بیشتر دوام بیاوریم. ولی در نهایت به پله بالاتری نمی‌رویم. این که سربازها وزیر می‌شوند فقط توی آن صفحه چهارخانه سیاه و سفید است. در واقعیتِ زندگی هیچ سربازی که یک خانه سفید و بعد یک خانه سیاه جلو رفته وزیر نمی‌شود. زندگی یک سیستم منطقی دارد. آن هم «انتخاب طبیعی»ست. قوی‌ترها انتخاب می‌شوند و ضعیف‌ترها باید بروند کشکشان را بسابند. و تو انتخاب نمی‌کنی که گلادیاتور باشی یا شاه یا تماشاچی. تو فقط باید روی تردمیل خودت خوب بدوی.

دنیای بدون بدیهیات

چیزهای بدیهی در دنیا چقدر غریب‌اند.چقدر کم به چشم می‌آیند.هرچه بدیهی‌تر می‌شوند،اگر نگوئیم که اصلا به چشم نمی‌آیند، ولی یقیناً کمتر دیده می‌شوند. مهربانی از صفاتی‌ست که خوب بودنش امری بدیهی‌ست.بدیهی‌ها تا هستند، عادی می‌شوند.بودنشان بدون آنکه داد و فریاد کنند برای ما حیاتی‌ست. بدیهی‌ها خیلی مظلومند.وقتی هستند مورد ستایش نیستند و فقط وقتی به یادشان می‌افتیم که نباشند. هیچ‌وقت مراقبشان نیستیم. نیکی و مهربانی به دیگران باید همیشگی باشد، اما همیشگی بودنشان باعث عادی شدنشان می‌شود. وقتی زنی به مردی یا بر عکس، همیشه محبت می‌کند و آن دیگری قدر نمیداند، می‌دانید دلیلش چیست؟ دلیلش آن است که از ابتدا بوده و آن دیگری تصور کرده این خصلت همه جا هست و همه آدمها آنرا در قبال دیگران بروز می‌دهند.همین می‌شود که محبت کردن امری عادی می‌شود . عادی همیشه کم اهمیت می‌نماید! می‌شود مثل راه رفتن.مثلا بگوئیم کسی که پا دارد پس راه هم باید برود.یا حتما باید بدود. اما روزی که امور بدیهی‌ها در دسترس نباشند، خلاء بزرگی در زندگی ایجاد می‌کنند.شاید هرکسی این نوشته را بخواند بگوید؛ خب اینکه خیلی بدیهی‌ست.همه

حقوق بشر

آزادی؟ حقوق بشر؟ انسانیت؟ کجا دنبال این چیزها می گردی؟ در سطح کلان جامعه و جهان؟ بی‌خود نگرد، داری اشتباهی می‌گردی. برگرد بیا این ور، بیا نزدیک، نزدیک تر، از اینترنت بیا بیرون، تلویزیون رو خاموش کن، کتاب‌های روشنفکران جهان رو به کتابخونه‌ات برگردون، به هیچ دوستی هم تلفن نکن، بیا بنشین توی اتاقت، توی خلوت خودت، به پوستر "چه" هم زل نزن، برگرد به بدن خودت، فکرت رو از هر چیزی جز بیست و چهار ساعت اخیر خودت جدا کن، فقط به خودت فکر کن و ابتدایی ترین روابطت، خودت با خودت، خودت با افراد خانواده‌ات... بوی انسانیت می‌اد؟ از آزادی چه خبر؟ کدوم اصل حقوق بشر هنوز له نشده؟ آیا صبح تا شب یقه‌ات رو برای مظلومان جهان جر می‌دی اما خودت با نهایت بی‌رحمی و دیکتاتوری داری با خودت و نزدیکانت رفتار می‌کنی؟ آیا صبح تا شب در حال بازی روانی هستی؟ بازی می‌دی و بازی می‌خوری؟ روابطت بر اساس رابطه بالغ - بالغ شکل می‌گیره یا والد - کودک؟ آیا هنوز هم نگرانی که خاله و عمه و عمو و همسایه چه فکری درباره تو می‌کنند و توی روت یا پشت سرت چی می‌گن؟ تو اسیرترین اسیر دنیایی، تو رو چه به آزادی؟ برو اول بفهم آزادی چیه

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم از اوست

وقتی همه نگران شکستن دل‌هاشان و خش برداشتن غرورشان هستند، در سرزمینی که مردمانش همه سپر به دست از کنارم می‌گذرند، به چه کسی بگویم بیا و بر تنم زخمی بزن. *عنوان از سعدی
..ضمن تاکید دوباره بر سه منبع و سه جزء از عمل و پراتیک انسانی یعنی دانش، فرهنگ و هستی اجتماعی، اشاره من در این مکان به استقلال هریک از این اجزاء و بظور مشخص بر استقلال پراتیک اجتماعی از دو پراتیک دیگر یعنی دانش و فرهنگ است. در نشان دادن این که پراتیک اجتماعی انسان از حوره های علمی و فکری و هنری مجزا است از جانب من به ویژه چه تلاش هایی که صورت پذیر نشده است. یکی از نمود گاه های سلطه جریانات علمی- آکادمیک، و جریانات فکری - فلسفی و.. بر حوزه عمل اجتماعی مباحثی است که حول تمایز میان آزادی عقاید، ادیان، افکار از یک سو و از سوی دیگر آزادی سیاسی و کلا آزادی در حیطه اجتماعی مطرح است. ما می دانیم آزادی که در حیطه علم و دانش و یا در حوزه های هنری و فرهنگی مطرح اند از مطلقیتی برخوردارند که چنین آزادی ها در حوزه اجتماعی و سیاسی از آن برخوردار نیستند. حیطه های علمی و فرهنگی در واقع حیطه های از دولت آزاد می باشند. Free of State دولت یا استیت که محصول جامعه مدنی است و شاخص مدنیت در واقع یعنی محدود کردن آزادی انسان. دولت که پدیده اجتماعی است در حیطه های علمی و فرهنگی موضوعیت ندارد. اعمال دولت د

پدبده زشت مردان خیابانی

 ‏ديگه اصلا فرق نمی‌کنه چندساله شونه، چه شکل و شمايلی دارند، از چه طبقه و قومی و قبيله‌ای هستند. لحظه به لحظه به تعدادشون افزوده می‌شه. ‏الان ديگه کافيه يک دقيقه (بدون اغراق) کنار خيابون منتظر تاکسی باشين تا هرچی ماشين مدل بالا و لگن از جلوتون رد می‌شه در کمال خونسردی ‏جلوی پاتون ترمز کنه و منتظر بشه تا سوار بشين.  جالب هم اينجاست که وقتی سوار نمی‌شين و تحويل نمی‌گيرين خيلی هم تعجب می‌کنند و بهشون برمی‌خوره. ‏خدا به بعضی از مردای ايرونی هرچی نداده اعتماد به نفس رو داده، که اعتماد به نفس بدون پشتوانه هم ميشه توهم!

جذام تنهایی

  از دوستت‌دارم‌ها جان به در برده‌ام. مثل زنی که در قبرستان زندگی می‌کند و هرگز به شهر باز نخواهد گشت. من دندان عقلم را نه، دندان عشقم را کشیده‌ام. و از لذت‌ها مثل راهبه‌ای پرهیزکار نه، مثل شراب‌خواری توبه کرده، دست کشیده‌ام. من گرچه چیزی برای از دست دادن ندارم و شکستن را و خرد شدن را زنده مانده‌ام، ولی قلبم را مثل خرده‌های قاب عکسی عزیز که ته کمد پنهان می‌کنی از جلوی چشم برداشته‌ام، برای اینکه خردتر نشود نه، برای اینکه از خاطر ببرم. برای اینکه از خاطر ببری. من تمام شده‌ام. زیر نقاب من یک چهره نیست. یک زخم خورنده است. جذام تنهایی.