روزی شیخ شهر سومپاتزو به مریدان همی حکایتی نقل فرمودند که؛ روزگارانی بندهای از بندگان خدا که یکی دیگر از بندگان خدا را دوست همی داشت، رو به آن بندهی خدای دومی کرد و گفت؛ ممکن است بعدها وقتی با تو هستم، کسی دیگر را از تو دوستتر بدارم! دومی به اولی گفت؛ چرا؟ اولی به دومی عرضه داشت؛ چون همی شاید دیگه! دومی به اولی گفت؛ زکی؛ این چگونه دوست داشتنی است سست بنیاد و همی لنگ در آسمان؟ این چگونه بیاخلاقی و بیثباتیست در مهر ورزیست که از کنونش فردایش شبیه شوشول فرنود است؟ پاسخ داد: خب دیگه. هرمونهای قویتر و برازندگی! دومی به اولی گفت: لامصب این مال و بر رو و ریش و اینها چه میکند؟ اولی به دومی: میکند دیگر. اصلا کنیزیاش را خواهم کرد دمادم و میشوم همان کشتزاری که مرد هرگونه خواست بر او وارد شود. اصلا شخم بزند. گاو آهن بیاندازد و زیر و رو کند مرا. دکی! دومی به اولی: زکی! مریدان که خیره و با دهانها گشاد به شیخ مینگریستند و منتظر ادامهی ماوقع بودند ناگهان با تشر شیخ روبرو شدند که : ها؟ چتان است مثل بز مرا نگاه میکنید؟ مریدان گفتند: باقیش چی پس یا شیخ؟ گفت همین بس نبود. آدم