رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

بن بست

هرگز نباید خودتو برای کسی توضیح بدی. اگه علاقمند بود خودش نگاهت می‌کرد و می‌شناختت و درکت می‌کرد اگه تا الان تو رو نشناخته برای اینه که واسش اهمیت نداشتی. با توضیح دادن فقط وقت و اعصابتو حروم می‌کنی و دچار این توهم می‌شی که طرفت تو رو شناخته  از این ببعد درکت می‌کنه و کلام مشترک پیدا می‌کنین؛ بعدش که می‌بینی همون آش و همون کاسه است بیشتر می‌خوره توی ذوقت.  از همه بدتر هم اینه که این اشتباه رو درباره اطرافیانت بکنی. دق مرگت می‌کنن. نیاز به شناخته شدن و درک شدن رو باید در خودت بکشی. نیاز به اینکه واقعیت خودتو ببینن و دوست داشته باشن نه موجود طرف قراردادهای شناسنامه ای رو. اگه حرف هاتو روی دیوار بنویسی شاید یه روزی کسی بیاد و بخونه که بفهمه... حتی اگه خیلی دیر باشه. تنها جایی که حرف زدن درباره خودت درسته توی مطب روان شناسه.

روزمرگی

همه آدمها از روزمرگی خسته ان. حداقل اینجوری اظهار می کنن. فکر می کنن زندگی باید تنوع داشته باشه. به نظر همه تظاهر کار بدیه و جالب نیست. همینطور دروغ گفتن؛ به دیگری و به خود. ولی در عمل خیلی ها از اینکه تو خودت باشی خوششون نمیاد. وقتی خودت هستی و تن به کلیشه ها و تابوها نمی دی و سعی نمی کنی مثل دیگران فکر کنی، بپوشی، بخوری و رفتار کنی مستقیم یا غیرمستقیم محکومت می کنن. دلشون می خواد تو هم مثل همه چیز خاکستری باشی و خنثی. حتی یکی از اون بازی های روانی مندرس رو به کار می گیرن برای تحت فشار قرار دادن تو که خودت نباشی و بهت می گن تو می خوای با این کارات جلب توجه کنی! تو دوست داری بگی با بقیه فرق داری. تو ... این رفتارها روی من که تاثیری نداره چون تکلیفم با خودم روشنه. آدمها دو گروهن. اونهایی که می فهمن و اونهایی که نمی فهمن. اونهایی که می فهمن که خوب می فهمن، اونهایی که نمی فهمن هم مشکل خودشونه و من نگران نیستم چی فکر کنن و بگن. برای من اهمیت و وزنی ندارن. ولی این تناقض رو درک نمی کنم که هی از روزمرگی می نالن و بعد با تمام وجود کلیشه ها رو حفظ می کنن. واقعا عقلشون کم نیست؟ چرا از اینکه خ

می‌خارد

یک روز کتابی می‌نویسم با عنوان «ذهنم می‌خارد» یا «مغزم می‌خارد» . اولی کمی فلسفی‌ست و به شناسنامه‌ی من نمی‌خورد. دومی هم کمی طنز است و با اخلاق گند من سازگار نیست. تازه «خارش» در ادبیات ما کمی بار اروتیک دارد و حتما ممیزی یک خاکی به سرش می‌ریزد. چه کاریست اصلا نوشتن کتابی که انتخاب اسمش برایم معضلی‌ست! منصرف شدم .

چرا بچه‌ ها بد‌ زبان می شوند؟

چرا بچه ها بدزبان می شوند؟ بدزبانی و فحش دادن فقط از طریق آموزش و مواجه شدن با این اتفاق در کودکان ایجاد می‌شود. یعنی فرزند شما در موقعیت بدزبانی قرار گرفته و استفاده از لغات و کلمات زشت یا انواع و اقسام فحش‌ها را از زبان فرد دیگری آموخته است. موقعیت بدزبانی می‌تواند شامل یک سریال تلویزیونی باشد که مناسب پدر و مادر است نه کودک یا اینکه ممکن است دوستی در مهد این کار را انجام داده و ... البته بدزبانی فقط شامل فحش دادن نمی‌شود و مواردی مثل صدا زدن بزرگترها با اسم کوچک، تهدید کردن، طعنه زدن، گستاخی و فریاد زدن به جای آرام صحبت کردن را هم باید در گروه بدزبانی قرار داد. 1 - الگوی خوبی باشید اگر دوست ندارید فرزندتان با فریاد حرف بزند خودتان هم نباید در برابر او و دیگران، چنین رفتاری داشته باشید. به جای اینکه هر بار وقتی کسی چیزی به فرزندتان می‌دهد به او بگویید: «یادت رفت تشکر کنی»، خودتان الگوی این رفتار پسندیده برای بچه باشید. وقتی کار کوچکی برایتان انجام می‌دهد از او تشکر کنید یا اگر می‌خواهید دختر یا پسر کوچولو استفاده از کلمه جادویی لطفا را یاد بگیرد، خودتان آنقدر این کلمه را در صحبت

نظم نفرت انگیز

تخت خوابی که بعد از بیدار شدن خیلی هم نامرتب نیست، نشان از تنهایی دارد. تخت خوابی که نشانی از عشق‌بازی شبانه ندارد

خيلي فارنهايت زير صفر

می‌خوام بخوابم، اما كجاست شب؟ می‌خوام لخت بشم، اما اينجا «خيلي فارنهايت زير صفره» همه قيد ِ تكثيرِ نسل رو زدن چون اول بايد جرأت لخت شدن رو داشته باشی! نسل ما داره منقرض می‌شه، چون نمی‌تونيم لباس از تن دربياريم!

عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی

ادم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند... در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته در یک لحظه‌ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده در یک لحظه‌ی حساس حضور ما، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده‌اند آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته‌اند آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند آدم‌ها در واقع مجذوب ما می‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که "عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر می‌کرده‌اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده‌اند این عشق واقعی‌‌ست؟