همیشه به یاد داشته باش دوست خوب، همان دوستی است که در سیرت تو مینگرد و روحش را با تو درآمیخته است ... همان که میتوان بی پروا زیر نور ماه سر بر شانه های دوستانهاش بگذاری و از دلت حرف بزنی هر چه هست و او لحظهای تو را گناهکار نمیداند ... همان که پای حرفش استوار نیست اما پای عملش نمیلنگد ... با تو به آغازها میپیوندد و با تو به پایانها نمیاندیشد ... دوست خوب همان است که همیشه سایهی مهربانیاش تو را از آتش حسرت دور نگه میدارد ... او به تو ایمان دارد و تو هر لحظه به این ایمان به خود میبالی ...
میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه میآمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، میدونه. ¶ – به جهنم که میدونه. خونهی اسرافیل که میره، پری و ققنوس و هما میبره، نوبت ما که میرسه میشه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظهای میخواست اسرافیل را خایهمال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییدهها. پرایوسی نداریم تو این خرابشده. ¶ خدا خسته و بیرمق، گیلاسهای شراب را یکییکی سر میکشید، به رقص مضحک راحیل مینگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت میکرد.