رد شدن به محتوای اصلی

میدان گاوبازی

گاهی تشبیه می‌کنم دنیا را به میدان گاوبازی  بزرگ.

آخر میدان گاوبازی هم مثل این زمین گرد است. 

گاوباز پرده تظاهر را به اعجاب تکان می‌دهد و پشت پرده تو گویی که چه دارد. چه دارد؛ ‌هیچ! هیچ+خنجر. 

پرده تکان می‌دهند و چه رویاها که پیش فروش نمی‌کنند این‌سوی پرده. ولی چیست  آن‌سوی پرده؟‌هیچ+خنجری در پشت...

هزار بار فریب خوردی، هزار بار اعتماد کردی و رفتی تا آن‌سوی پرده بیابی آن‌چه با خدعه و نیرنگ  وعده داده بودند.

اما رفتی و چه یافتی؟ هیچ+خنجری در پشت. رفتی و وقتی رسیدی، وقتی پرده کنار رفت،‌ دیدی این‌سوی پرده و ان‌سوی آن فرقی باهم ندارد. تنها حاصل تو از این آمدن و این اعتماد، خنجری در پشت.
کدامها گاویم در این میدان؟ کدام‌ها گاوباز؟  

شاید بعضی خود هم‌زمان گاویم در میدانی و گاوباز میدانی دیگر. فریب یکی را می‌خوریم تا فریب بدهیم دیگری را که او نیز دیگرانی را در حال فریفتن است.  این چرخه کامل است .  

و پرده‌ها فراوان...

 
اما گاو، هرقدر هم که توانا و قدر و جنگ‌جو باشد، هرچقدر هم قدرت‌مند و باهوش و سریع باشد، تا آخر همین مسابقه کف همین میدان نعشش خواهد افتاد. مثل من، مثل تو...

گاو بعد از مدتی فریب را می‌شناسد. خشمگین می‌شود، اما آنقدر زخم خورده که خشم لجام گسیخته‌اش فقط فرمان به حمله می‌دهد. خشم کور... این همان چیزی‌ست که تو را بی‌دفاع تر میکند.

 پرده ها هرقدر فریبنده، پشتش هیچ است. تمام عقاید، تمام آنچه با همه قدرت و توان برای‌شان تلاش می‌‌کنیم، پرده‌ای‌ست پشتش:‌ هیچ. مثل این دنیا...
همه دل‌مشغولی‌ها، همه فکر مشغولی‌ها، همه جنگ‌های کوچک و بزرگ درونی و بیرونی‌مان؛ هـیچ

حتی آنکه پرده به دست می‌گیرد و خنجر پشتش پنهان می‌‌کند
، بازنده بزرگتری‌‌ست. که چه باید بدست آورده باشی که چنین زخمی بر جگر اعتماد بزنی و بیارزد؟ او را خود پرده فریفته است.

خود خنجر... از پشت خنجر زدن کار هر کسی نیست. باید که شرافت‌ش را قبلاً‌ جایی باخته باشد.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.