رد شدن به محتوای اصلی

منِ جعلی


من جعلی
مقدمه چینی نیاز ندارد؛ میروم سر اصل مطلب.
همه‌ی ما در زندگی مشکلات، کمبودها و حتی حقارت‌هایی را تجربه کرده‌ایم که بعضی وقت‌ها برای فرار از آنها به فضای مجازی قدم می‌گذاریم. زمانی  همان آدمیم و صرفا به بازگو کردن مشکلاتمان می‌پردازیم و هیچ تغییری هم در شخصیت ما رخ نمی‌دهد. صرفا فضایی برای فریاد زدن پیدا کرده‌ایم! البته اگر واقعا میشد فریاد زد خوب بود. اما گاهی  هم ما شخصیتی جدید از خودمان نشان می‌دهیم و آن خودی که دوست نداریم را پشت این خودی که ساخته‌ایم پنهان می‌کنیم. هرچیزی را بدل به چیز دیگر می‌کنیم. حقارتمان را به غرور مشمئز کننده و خودبرتر بینی تبدیل می‌کنیم. جهلمان را به کلمات فاخر، نقل قول‌های بزرگان، بیان بخش‌هایی از هر کتابی، که ممکن است اصلا نخوانده باشیم و صرفا جایی همان یک تکه را دیده باشیم، یا اگر خیلی هم جاهل نباشیم و صرفا با دانستن یک زبان مثل انگلیسی شروع کنیم به ترجمه‌های نیم‌بند از این‌سو و آن‌سوی فضای مجازی و ضمیمه کردن نظر نه چندان کارشناسانه‌مان به آن، تبدیل می‌کنیم. نداشته‌هایمان را در پشت کلمات درشت به داشته‌هایمان تبدیل می‌کنیم. سرکوفت‌هایمان را با حمله به دیگران، توهین‌های محترمانه، بی‌محلی کردن، خود را در جایگاه بالا پنداشتن- به همان دلایل خودساخته‌ که پیشتر ذکرشان رفت – تبدیل می‌کنیم. آهسته آهسته ما به خود جدیدی بدل می‌شویم. این خود را دیگران باور می‌کنند و این ابتدای راه سقوط ماست. کم کم این من خودساخته‌ی بدلی را دیگران برای ما تکرار می‌کنند؛ به ما پر و بال می‌دهند؛ زننده خضوع می‌کنند و انسان، این موجود ضعیف، دست کم در مواجهه با این رفتارها، حتی فقط همان لحظه که پا در فضای مجازی می‌گذارد احساس بزرگی پیدا میکند و به عبارت ساده‌تر و احتمالا غیر محترمانه‌تر، رم میکند. آنوقت ما خدایی داریم که خود ساخته‌ایم و حالا خودمان یارای ویران کردنش را نداریم. تاریخ پر است از این افراد که البته آنها چون قدرت داشتند جهان را زیر و رو کردند ولی اینجا چون خبری از قدرت نیست، جهان نفس راحتی می‌کشد.
به راستی که ما پر از عقده‌های متفاوتیم. عقده در لغت به معنای گره است. گره‌هایی در شخصیت ما که باید باز شوند. عقده فی‌نفسه چیز بدی نیست. به قول فروید » عقده‌ها به زندگی ما جهت و هدف می‌دهند.» کسی عقده‌ی [هدف] پول دارد؛ تلاش می‌کند تا روزی ثروتمند شود. کسی عقده‌ی استاد شدن دارد؛ تلاش می‌کند و مدارج علمی را طی می‌کند. کسی عقده‌ی شهرت دارد، تلاش می‌کند و به یک ورزشکار معروف یا سیاست‌مداری پر آوازه تبدیل می‌شود. و هزاران عقده‌ی دیگر که دنیای امروز ما با تمام پیشرفت‌هایش مدیون آنهاست. اما آنجا که این عقده‌ها سمت و سوی یک بیماری روانی را می‌گیرد، زشت و تبدیل به همان خصلت بد انسانی می‌گردد. آدمای اینگونه کم کم در جامعه طرد می‌شوند. نبودشان کسی را ناراحت و دلتنگ نمی‌کند. بلکه موجبات آسایش روان دیگران را فراهم می‌کند.
معروف است که می‌گویند «کسی، کس را تحقیر نمی‌کند؛ مگر در خود احساس حقارت کند.» این کلید تشخیص این آدم‌هاست. آدم‌هایی که توان بزرگ شدن را در خود نمی‌بینند و تلاش می‌کنند تا دیگران را کوچک کنند. خود را برتر نشان می‌دهند تا دیگران ضعف‌های آنها را نبینند. اگر قامتشان به شما نمی‌رسد، پای شما را خورد می‌کنند.
ما همیشه باید با خود واقعی‌مان، هرآنچه هست روبرو شویم و آن را به رسمیت بشناسیم و البته برای رفع ضعف‌هایمان تلاش کنیم. نه اینکه لپ‌تاپ را باز کنیم، به جهان مجازی وصل شویم و با خودی جعلی به جنگ دیگران برویم. باید برای خودمان دستمال سفید تکان دهیم. تا با خودمان صلح نکنیم، هرگز روی آرامش را نخواهیم دید.

پست‌های معروف از این وبلاگ

سقوط من

 چرا دزدی می‌کنید؟ برای این که همه دزد هستند! چرا رشوه می‌گیری؟ ای بابا همه می‌گیرند چرا من نگیرم! چرا خلاف می‌کنید؟ آدم بی‌خلاف در این کشور پیدا نمی‌شود! چرا عصبی‌اید؟ این جا اعصاب‌ها همه داغون است، چرا رفتارت خشن و بی‌رحمانه است؟ آخه اگر این جا گرگ نباشی، گرگ‌ها پاره‌ات می‌کنند! چرا چند شریک جنسی دارید؟ این‌جا همه این‌طوری هستند! اگر نخواهی بشوید رسوا هم رنگ جماعت شو. با این تفکر هر کسی خودش را پشت دیگری پنهان می‌کند. «من بودن» هر فردی فراموش و یا ناپدید می‌شود و افراد همانند هرکس دیگری می‌شود. من مجموعه‌ای از دیگران و زندگی من تابع خودم نیست. دراین شرایط هویت و ویژگی شخصی افراد از بین می‌رود و انسان از خود بیگانه می‌شوند. افراد چهره خود را از یاد می‌برند و بی‌چهره و یا هزار چهره می‌شوند. انسان‌های یک جامعه همه مثل هم و هیچ‌کس همانند خودش نیست. شخصیت‌ها افراد بجای هویت دیگری ظاهر می‌شوند و اصول و «وجدان‌شان» را زیر پا له می‌کنند. مثلا وکیل  و قاضی، دزد می‌شوند، جراح، قصابی می‌کند، معتمدان، هرزه‌گر و بی‌سوادن، هنرمند و سیاست‌مداران کلاش می‌شوند. یکی مثل بقیه شدن و یا پشت دیگر...

بفرمائید «من»

گاهی وقتا آدم باید شروع کنه به رد کردن چیزایی که برای زندگیش زیادی هستند. چون دست و پا گیرن. مثلا شب بذاریم جلو در تا هرکی لازمش داشت بیاد بی‌سر و صدا با خود ببرد و من هرچی فکر کردم دیدم فقط خودم رو دارم که بذارم جلو در .
  میکائیل لبخندی تصنعی به لب زد، بطری شراب را از خدا گرفت، خوشامدی گفت و او را به داخل دعوت کرد. اسماعیل و راحیل با صدای شیپور اسرافیل که تا سر کوچه می‌آمد، گرم گرفته بودند. میکائیل به آشپزخانه رفت، زیر لب غرولندی کرد و رو به نکیر گفت: ¶ – خبرش، شراب آورده باز. ¶ نکیر که هول کرده بود، آرام گفت: ¶ – نگو، می‌دونه. ¶ – به جهنم که می‌دونه. خونه‌ی اسرافیل که می‌ره، پری و ققنوس و هما می‌بره، نوبت ما که می‌رسه می‌شه شراب و کیک و بستنی و کوفت. ¶ – به هر حال اول سجده کرد. ¶ میکائیل برای لحظه‌ای می‌خواست اسرافیل را خایه‌مال بخواند که پشیمان شد. البته فرقی هم نکرد، خدا فهمید. میکائیل گفت: ¶ – گاییده‌ها. پرایوسی نداریم تو این خراب‌شده. ¶ خدا خسته و بی‌رمق، گیلاس‌های شراب را یکی‌یکی سر می‌کشید، به رقص مضحک راحیل می‌نگریست و خودش را بابت مخلوقاتش ملامت می‌کرد.